سلام

آخرین مطالب

۵۰ مطلب با موضوع «dide o shenide» ثبت شده است

اصلا عجیب نیست

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۸۸، ۰۱:۴۸ ق.ظ

شاید امروز نباید مسئله‌ی مهم و آزاردهنده‌ای باشد، اما برای منِ چهار سال و نیم پیش، آزاردهنده‌ترین کلماتی بود که می‌توانستم بشنوم، و یکی از دردناک‌ترین لحظه‌هایی  بود که می‌توانستم در تمام عمرم حس کنم.

وقتی می‌شنیدم که پشت سر هم من را دشمن خطاب می‌کرد و می‌گفت امریکایی‌ام -و شاید چیزهای دیگری هم گفت که دست‌کم الان که این چند سطر را می‌نویسم هیچ یادم نیست،- با حیرت چند جمله‌ای که گفته بودم را مرور کردم. با خودم فکر کردم واقعا این چیزهایی که می‌شنوم، جواب همان سه جمله‌ی من است؟

چه گفته بودم؟ آن سه جمله‌ی خودم، و آن حرف‌هایی که شنیدم را همان وقت‌ها جایی نوشتم. از همان جا مستقیم نقل می‌کنم که با کمترین تغییر منتقل کرده باشم:

اعضای تیم اقتصادی دولت آقای فلان، غالبا از اعضای فکری فلان گروه بودند.
سخنگوی همان گروه رسما اعلام کرده است که ما یک گروه لیبرات دموکرات اما مسلمان هستیم.
و دست آخر نتیجه آن‏که: پس اقتصاد دولت ‏فلانی قبل از آن‏که اسلامی باشد، لیبرالی بوده است.

این، سه جمله‌ای بود که من گفته بودم! و فکر می‌کنم واضح است که این‌ها را درباره‌ی حجت‌الاسلام هاشمی رفسنجانی و دولت او و کارگزاران دولت‌اش گفته‌ام. حالا بخوانید چیزهایی که از گفته‌های او در جواب این سه جمله‌‌ام همان وقت‌ها نوشته‌ام:

می‏گوید امریکایی‏ها تو را اجیر کرده‏اند، می‏گوید تو کی هستی که درباره ... اصلا جرات حرف زدن را به خودت می‏دهی، می‏گوید این حرف‏هایی که تو نسبت به فلانی می‏زنی، تو را از دین خارج می‏کند، می‏گوید همه مردم می‏گویند تو دشمن فلانی هستی، ...، می‏گوید یک بچه بیست ساله به چه حقی نسبت به فلانی اظهار نظر می‏کند.

جای آن سه نقطه‌ی اول، باید اسم آقای هاشمی را بگذارید، و فلانی هم ایشان هستند. و البته آن سه نقطه‌ی بعدی هم جای خالی یک جمله است که همان بهتر که نقل نکنم. و من در یک لحظه، چنان از دیدن و شنیدن و حس کردن آن حرف‌ها و لحن او غرق تحیر شدم که زبان‌ام بند آمد. شاید بهترین جواب این بود که بگویم «نسبت دشمنی و امریکایی بودن و بقیه‌ی افاضات جناب‌عالی، اگر توصیف من باشد، پیش از آن باید توصیف شما باشد؛ آن هم به دلیل روش دفاع مضحک‌تان از جمهوری اسلامی و دولت و شخصیت‌های آن».

اما نگفتم. نه که تصمیم بگیرم چیزی نگویم، بلکه زبان‌ام بند آمده بود. تنها جمله‌ای که توانستم بگویم این بود: «مطمئنید؟ می‌توانید سر پل صراط این نسبت‌ها را ثابت کنید؟» و او هم بلافاصله با همان اطمینان گفت «بله».

در آن جمع -حدودا- ده نفره، توانستم تحیر همه را ببینم. اما یکی از آن‌ها یکی دو ساعت بعد، به کنایه حرف درستی زد که هنوز یادم مانده. گفت:‌ «. نه. یادم نیامد خود جمله‌اش را. اما می‌خواست بگوید آن جمله‌ی من که صراط را یادآوری کرده بودم، نتیجه‌ی این بود که هیچ جوابی نداشتم که به او بدهم و از فرط بی‌چاره‌گی به صراط متوسل شدم.

  • حسن اجرایی

بی حالت ب، انسانی نیست

شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۸۸، ۰۳:۳۳ ب.ظ

با این نگاه، شباهت این دو نفر خیلی زیاد است. هر دو روزگاری در رفتارشان چنان جدی و مطمئن بوده‌اند، که کاربرد وصف «تندروی» برای هیچ کدام‌شان تعجب‌برانگیز نبوده است. اگر نخواهم از کلمه‌های مبهم استفاده کنم،‌ باید بگویم هر دو از آن دسته افرادی بوده‌اند که در میان هم‌فکران و هم‌کیشان فکری و سیاسی‌شان، پیش‌رو بوده‌اند.

درباره‌ی مسعود دهنمکی و محمدعلی

  • حسن اجرایی

درباره‌ی مرد دهم

يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۸۸، ۰۴:۵۳ ب.ظ

همین چند روز پیش بود که با یک کلیک همه‌اش را فرستادم برود در صحرای عدم خوش بگذراند. شاید اگر می‌دانستم هوس می‌کنم چیزی درباره‌اش بنویسم، نگه‌اش می‌داشتم و به بادش نمی‌دادم. توی اصل قضیه البته تفاوتی نمی‌کند.

[caption id="attachment_268" align="alignleft" width="240" caption="حمایت بی‌تخریب ممکن نیست؟"]mard-e-dahom[/caption]

نمی‌خواستم به محمود احمدی‌نژاد رای بدهم، اما دوست داشتم همه‌ی نوشته‌های وبلاگی درباره‌ی دکتر احمدی‌نژاد را یک‌جا جمع کنم. با چند نفر هم مشورت کردم. خیلی زود فراهم کردن دامنه و هاست و بقیه‌ی کارهای فنی را انجام دادم. و همه چیز آماده بود برای جمع‌آوری نوشته‌هایی که در حمایت از محمود احمدی‌نژاد در یک ماه منتهی به انتخابات ریاست جمهوری نوشته می‌شد.

گرچه هدف اصلی آن کار، حمایت از دکتر احمدی‌نژاد بود، و قرار بود نوشته‌هایی را آن‌جا بگذارم که در حمایت از او و دولت‌اش باشد، یا حداکثر نقد همراه با حمایت؛ اما با خودم عهد کرده بود نوشته‌هایی که به هر نحو حاوی تخریب، توهین یا شایعه‌پراکنی درباره‌ی نامزدهای دیگر بود را منتشر نکنم. کار سختی بود. تلاش برای یافتن نوشته‌هایی که در عین حمایت صریح و همه‌جانبه از دکتر احمدی‌نژاد، وارد تخریب رقیب نشده باشد کار سخت و گاه بی‌نتیجه‌ای بود.

چند روز گشتم و تا جایی که توانستم نوشته‌های وبلاگی را پیدا می‌کردم، اما کم‌کم به این نتیجه رسیدم که یا باید «مرد دهم» را بگذارم کنار، و یا آن عهد اولیه را تخفیف بدهم. فکر می‌کنم مطالب آن‌جا به بیست نرسیده بود. ترجیح دادم ادامه‌اش ندهم، گرچه تلخ بود. و البته تلخ‌تر از ادامه ندادن آن‌جا، گزاره‌ای بود که باعث بستن‌اش شد: «حمایت بی‌تخریب پیدا نمی‌شد».

  • حسن اجرایی

خاله و دایی تازه

يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۸۸، ۰۳:۴۶ ق.ظ

یکی از آن لذت‌هایی که «تا نچشی ندانی»، چند وقتی است نصیب من شده. البته شاید خیلی هم چیز دندان‌گیری نباشد؛ و البته‌تر دردی هم از آدم دوا نمی‌کند این لذت، اما هر چه هست، برای من شیرین و خواستنی است.

کم‌کم شش ماه می‌شود که چند دایی و خاله‌ی تازه پیدا کرده‌ام! گرچه همه‌شان را پیش از این می‌شناختم و از نزدیک هم می‌شناختم و تغییر ویژه‌ای در روابط‌مان ایجاد نشده، اما همین که احساس می‌کنم می‌توانم مثلا به یکی‌شان که پیش از این تنها «زهرا» بود بگویم «خاله زهرا»، برایم لذت‌بخش و دوست‌داشتنی است.

و جالب‌تر این‌که این اتفاق کاملا ناخودآگاه افتاده. و من هیچ برنامه‌ای نریختم برای اینکه حتما این خاله و دایی‌های تازه را به اسم تازه‌شان بشناسم. گه‌گاه که لازم می‌شود درباره‌شان با کسی حرفی بزنم، بی‌هوا اسم‌شان با پیش‌وند از دهن‌ام بیرون می‌پرد. گرچه باید حواس‌ام باشد همه‌جا این ترکیب‌ها را درباره‌شان به زبان نیاورم!

  • حسن اجرایی

درباره‌ی چند سرخودِ وظیفه‌شناس

سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۸۸، ۰۸:۴۸ ق.ظ

برای من و بیش‌تر کسانی که می‌شناختم، هیچ اهمیتی نداشت که بتوانیم موسیقی گوش کنیم یا نه. تا جایی که یادم مانده، نه شیفته‌ی موسیقی شنیدن و دنبال کردن موسیقی‌ها و ترانه‌های مختلف بودیم، و نه از شنیدن‌اش فراری و ترسان. اما افاضات مدیران مدرسه، حساس‌مان کرده بود. دست‌کم برای خود من بسیار جالب بود که مدیر مدرسه، یا یکی از معاونان اصلی مدرسه، با صراحت بگوید گوش کردن موسیقی در این مدرسه مطلقا حرام است. و برای روشن کردن حکم، و بیان مرزهایش، می‌گفت حتی آن موسیقی اول اخبار هم گوش کردن‌اش حرام است.

البته این حضرات تنها نبودند. دوستان ما چنان‌که مدیران مدرسه را دارای ولایت می‌دانستند، بر خود فرض می‌دانستند که بی چون و چرا و اما و اگر «چشم» بگویند و حتی اگر می‌خواهند اخبار سراسری را از رادیو بشنوند، هنگام پخش آرم ابتدایی اخبار، صدای رادیو را ببندند. نزدیک‌ترین دوستِ آن روزهایم، یکی از همین‌هایی بود که علاوه بر این‌که خودش شدیدا اغوا شده بود، یکی از سربازان حضرات هم شده بود تا به همه بفهماند که چون آن‌ها گفته‌اند، پس حرام است. و آن‌چنان اغوا شده بود و در سربازی‌اش برای اوامر مدیران مدرسه پیش‌رو بود، که حتی وقتی برای بحث کردن، روی قفسه‌های اتاق‌مان با انگشتانم ضرب می‌گرفتم، می‌گفت این کار را نکن؛ چون ضرب گرفتن با انگشت بر روی قفسه‌های فلزی را تولید موسیقی می‌دانست و کار حرامی بود، و البته شنیدن‌اش هم حرام بود!

[caption id="attachment_243" align="alignleft" width="300" caption="مدرسه‌ی زیبایی است؛ شاید هم زیباترین!"]iranian picture, qom city, photographer: mostafa meraji[/caption]

این حکم،‌ برای بسیاری همچون من، تبدیل به یک بازی شده بود، و برای بسیاری هم یک وظیفه‌ی شرعی غیرقابل سرپیچی، و البته برای آن‌ها این الزام هم وجود داشت که نگذارند کسی موسیقی گوش کند، و اگر با رادیو خودت هم می‌خواستی همان آرم اخبار را گوش کنی، با فشار و بحث و حتی تهدید، چاره‌ای جز پذیرش نمی‌گذاشتند. این داستان دست‌کم مربوط به شش سال پیش است. یک روز به یکی از این‌ها گفتم از نظر من گوش کردن موسیقی حرام نیست. اگر تو فکر می‌کنی حرام است، حق نداری به من تحمیل کنی، اگر خیلی می‌خواهی رعایت کنی،‌ باید از اتاق بروی بیرون تا خدای نکرده به گناه نیفتی؛ و او هم اصرار داشت که نه! لازمه‌ی امر به معروف و نهی از منکر این است که من نگذارم تو هم موسیقی گوش کنی!

بازی من و بسیاری چون من، این شده بود که در فرصت‌های مختلف که یا جلسه‌ی پرسش و پاسخی میان مدیران و ما برگزار می‌شد، یا وقت‌هایی که گذارمان به دفتر حضرات می‌افتاد، بی‌بهانه یا به بهانه‌ای این بحث را پیش می‌کشیدیم. و پاسخ‌ها، هر بار ادامه‌ی بازی را شیرین‌تر می‌کردند. هیچ‌کدام از ما،‌ برای‌مان تفاوتی نمی‌کرد حضرات چه جوابی بدهند، چون شکی نداشتیم که آن‌ها هم‌چه حقی ندارند. اما بازی شیرینی بود. بیش‌تر، از آن رو که جناب ایشان هر بار جوابی می‌دادند که گاه با جواب‌های پیشین‌شان متناقض می‌نمود. یک بار می‌گفتند شما را چه به موسیقی و این اعمال شبهه‌ناک. می‌گفتند شما باید درس‌تان را بخوانید. می‌گفتند اصلا مگر شما آمده‌اید این‌جا که بنشینید و موسیقی گوش کنید. و بعد می‌گفتند برای همین، گوش کردن هر موسیقی‌ای حرام است. یک دلیل اخلاقی را، مستند یک حکم فقهی و شرعی می‌کردند. بار دیگر می‌گفتند واقف مدرسه، از ما چنین خواسته و چنان؛ و شما که در این مدرسه ثبت نام کرده‌اید،‌ ناگزیرید همه‌ی قوانین را رعایت کنید.

و البته افراط حضرات،‌ به تفریط ختم شد، و در طول دو سه سال، اوضاع چنان شد که در زمان مدیریت و معاونت همان‌ها، تلویزیون مدرسه برای پخش برنامه‌های طنز نود شبی شبکه‌ی سوم سیما، پخش اخبار و دیگر مناسبت‌ها، در اختیار بسیج قرار گرفت. هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم آن روزی که هم اتاقی‌ام ضرب گرفتن با انگشت را بر روی قفسه‌ها حرام می‌دانست و دوستان عزیز دیگری که وقتی اخبار گوش می‌کردند، دست‌شان روی پیچ صدا بود تا اگر یک وقت خدای نکرده موسیقی‌ای از رادیو پخش می‌شد،‌ صدایش را ببندند. بازی زیبایی بود برای دیدن دروغ‌گویی‌ها و خرج کردن‌های فراوان از دین و فقه، تنها و تنها برای تحمیل سلیقه‌های شخصی چند نفر، به همه‌ی کسانی که در آن مدرسه زندگی می‌کردند. در این میان چه بی‌چاره و مظلوم بودند دوستان عزیزی که گرفتار اغواگری‌ها و خودخواهی‌ها و بدعت‌گذاری‌های آنان شدند و یکی دو سال بعد، آن همه ولایت‌پذیری و هواداری‌شان، تبدیل به کینه و نفرت شد. گرچه بعضی هیچ‌گاه نخواستند باور کنند که هیچ مدیر مدرسه‌ای، حق ندارد حلال خدا را حرام کند و حرام خدا را حلال.

  • حسن اجرایی

از اختیار انسانی تا کشف ولی

شنبه, ۷ شهریور ۱۳۸۸، ۰۲:۰۲ ق.ظ

شاید خواندن این نوشته، هیچ پیش‌نیازی نداشته باشد؛ اما انگیزه‌ی اصلی پدید آمدن این چند سطر، نوشته‌ی «تاثیر سیاست بر عقیده» است. البته آن‌چه می‌خوانید، درباره‌ی بخش‌های مهم و زیادی از آن نوشته ساکت است و تنها به بخش کوتاهی از آن می‌پردازد که مایه‌ی اصلی مصادره به مطلوب نویسنده‌ی آن نوشته شده است. همین جا لازم است بگویم تنها به کلماتی که خودم نوشته‌ام پای‌بند هستم و کاهی هم اگر بر این تپه افزوده شود، دیگر آنی نیست که من نوشته و تصور و تصدیق کرده‌ام.

[caption id="attachment_212" align="alignleft" width="210" caption="تاثیر سیاست بر عقیده | گام نو"]gaam-e-no[/caption]

در سطور پایانی آن نوشته می‌خوانیم: «استناد نصب ولی فقیه به خدا و پس از آن استناد رئیس جمهور به خدا، که این روزها بارها و بارها از زبان برخی از عالمان سیاست پیشه به گوش می رسد، در حقیقت چشم پوشی از نقش اختیار انسان ها در انتخاب ولی فقیه و رئیس جمهور می باشد.» البته آن‌چه به کار این نوشته می‌آید، با حذف چند عبارت، می‌شود این: «استناد نصب ولی فقیه به خدا، در حقیقت چشم پوشی از نقش اختیار انسان ها در انتخاب ولی فقیه می باشد.»

این جمله، به وضوح دخالت انسان در یک متد -و شیوه‌ی منصوص و متکی به امر مولا- را مساوی «نقش اختیار انسان» می‌داند؛ در حالی که اگر به متن توصیه‌های ائمه‌علیهم‌السلام برای مواجهه با شرایط خاص دوران غیبت مراجعه کنیم، می‌بینیم ایشان همواره دستوراتی داده‌اند و نصایحی بیان کرده‌اند تا مؤمنین در این زمان بدانند باید چه کنند و سراغ چه کسی بروند. اگر بخواهیم دخالت انسان -مثلا دخالت اعضای مجلس خبرگان رهبری در «ولی فقیه» شدن شخص خاص- را مساوی با «نقش اختیار انسان» بدانیم، باید این قاعده را درباره‌ی ولایت و خلافت امیرالمؤمنین پس از رسول الله صلوات‌الله علیهم نیز بگوییم؛ چنان‌که پیامبر خدا بارها امت‌اش را راه‌نمایی کرده بود و راه را به‌شان نشان داده بود، اما پای تشخیص که رسید، آغاز اشتباه امت بود.

همیشه البته همین گونه بوده است. مؤمنان به تکلیف‌شان عمل می‌کنند، و آن‌چه از مولا رسیده را اجابت می‌کنند. و اگر تا جایی که در توان‌شان بوده، به تکلیف‌شان عمل کرده‌اند، می‌توانسته‌اند ادعا کنند که تکلیف از عهده‌شان برداشته شده. همین رفتار را می‌توانیم در استنباط احکام فقهی از سوی فقیهان و مجتهدان هم ببینیم. مسایل و احکام فراوانی هست که دست‌کم در زمانه‌ی غیبت امام معصوم و دسترسی نداشتن به بسیاری از روایات ائمه‌ی هدی و پیامبر مکرم علیهم‌السلام قابل کشف قطعی نیستند. اما چاره‌ای نیست. وقتی نمی‌توان در مسئله‌ای به یقین صد در صدی و کامل رسید، نمی‌توان گفت تکلیفی نیست، بلکه عقل حکم می‌کند به مرتبه‌ی پایین‌تری از یقین عمل کنیم. و همین‌طور پایین‌تر برویم. و در همه‌ی مراتب هم می‌توانیم عمل خودمان را منسوب به امر خدا کنیم، حتی اگر یقین کنیم نتوانسته‌ایم کامل و بی عیب و نقص دستور خدا را انجام بدهیم.

[caption id="attachment_213" align="alignleft" width="300" caption="به صد اگر نمی‌رسیم، نود و نه!"]khobregaan[/caption]

فقیهان و مجتهدان، ابتدا باید بر اساس آن‌چه دارند، و آن‌چه از پیامبر و ائمه علیهم‌السلام دریافت کرده‌اند، به یک متد و شیوه‌ی قابل اطمینان برسند. و پس از آن به استنباط و کشف احکام بپردازند. این شیوه‌ی قابل اطمینان، ممکن است در برخی از موضوعات به حکم کاملا یقینی برسد، و در موضوعاتی دیگر حکمی به غایت ظنی را نتیجه بدهد، اما همان‌گونه که گفتم، عقل حکم می‌کند تا جایی که می‌توانیم، برای رسیدن به حکم خدا تلاش کنیم و به هر چه رسیدیم، به آن عمل کنیم. و یقینا عمل کردن به این ظن حتی با احتمال اینکه حکم واقعی چیز دیگری باشد، منافاتی ندارد.

حال مسئله‌ای که در آن نوشته گویی دیده نشده است، این‌که درست است یک انسان با همه‌ی شاخصه‌های انسانی‌اش جامه‌ی اجتهاد بر تن می‌کند و دست به کشف احکام الاهی -با استفاده از آیات و روایات و سنت و سیره و عقل و دیگر تکیه‌گاه‌های استنباطی- می‌زند اما این انسان خود را ملتزم به روش و شیوه‌ای می‌داند که از قرآن کریم و معصومان برداشت کرده است. درست است که احتمال اشتباه و خطا در این انسان هست، اما او هیچ‌گاه اختیار خود را دخالت نمی‌دهد. ممکن است بی‌اختیار، سلیقه‌ی شخصی‌اش در استنباط یک حکم تزریق شود، اما جایی برای اعمال اختیار انسانی در آن میان نمی‌توان دست و پا کرد.

درباره‌ی نصب و کشف ولی فقیه هم مسئله دقیقا همین‌طور است. ولی فقیه از سوی خدا نصب شده است، و ما باید او را پیدا کنیم؛ البته با ملاک‌هایی که از سوی خود او رسیده است. کسی نمی‌تواند احتمال اشتباه در کشف ولی فقیه را نفی کند؛ اما کسی هم نمی‌تواند ادعا کند دخالت انسان در کشف ولی فقیه -با استفاده از همان توصیه‌ها و دستوراتی که از سوی شارع برای کشف ولی فقیه آمده- را «دخالت اختیار انسانی»، یا «نقش اختیار انسان» در کشف ولی فقیه بداند؛ مگر آن‌که مثلا اعضای مجلس خبرگان، عمدا بخواهند به ملاک‌های کشف ولی فقیه بی‌توجهی کنند و آن را نادیده بگیرند و تنها بر اساس خواست خود ولی فقیه معرفی کنند؛ که در آن صورت، باید گفت آنان نصب کرده‌اند نه کشف.

  • حسن اجرایی

خودمان خوبیم؟

شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۸۸، ۰۵:۰۹ ق.ظ

شاید آگاهی به انگیزه‌های پیاده‌روی کلمه‌های این پست، نیاز به خواندن اینجا، و مخصوصا اینجا داشته باشد. نگاهی به «ژورنالیسم حزب‌اللهی» و کشف رازهای عقیم ماندن‌اش را شاید بتوان انگیزه‌ی اصلی آن نوشته‌ها دانست. البته این نوشته در مقام نقد نوشته‌های دوستان عزیزم نیست؛ تنها می‌خواهم نکته‌های ریز دیگری به گفته‌های دوستان‌ام اضافه کنم.

[caption id="attachment_196" align="alignleft" width="246" caption="بازی از اینجا آغاز شد"]بازی از اینجا آغاز شد[/caption]

1- خدا را شکر همه خوب حرف زده‌اند و خوب تئوری‌پردازی کرده‌اند و خوب نقطه‌های ضعف حزب‌اللهی‌ها و دوستان متعهد را کشف کرده‌اند. این حرف‌ام البته نیش و کنایه نیست. کم چیزی نیست که ما به کنکاش در نقطه‌های ضعف و قوت خودمان بنشینیم؛ هر چند خودمان اهل عمل نباشیم. هنر بزرگی است که دقیق بشوی و ضعف‌های کسی یا جریانی را بشناسی و بنویسی و به آن کس یا آن جریان یادآوری کنی، و او هم باید از خدایش باشد که کسی این همه دل‌سوز باشد و لطف کند در حق‌اش.

2- همه‌ی اینها درست. اما بگذارید درباره‌ی خودمان حرف بزنیم. بگذارید بگوییم هر کدام از ما؛ دقیقا اصلا همین چند نفری که لطف کرده‌اند و نگاه منتقدانه کرده‌اند به «ژورنالیسم حزب‌اللهی»، خودشان چه تجربه‌ی کار ژورنالیستی داشته‌اند؟

پیش آمده که چند ورق بنویسیم و بدهیم به سردبیر فلان نشریه و وقتی آن آقا یا خانم سردبیر گفته باشد «این دو پاراگراف رو حذف کن» یا «لحن نوشته رو آروم کن»، گفته باشیم «باشه»؟ چند بار پیش آمده؟ چند ورق نوشته‌ایم که برای نوشتن‌اش 50 درصد آرمان‌های‌مان را کنار گذاشته باشیم و از کارمان هم راضی باشیم؟

3- ما اهداف بزرگی در سر داریم. و معتقدیم «پای‌بندی به کار تشکیلاتی، یعنی هرز دادن انرژی‌مان در مسیر کُند و استبدادی نظر سردبیر، مدیر مسئول، مدیر، مدیر پروژه، یا هر نوع بالادست و مدیر و رییسی». ما فکر می‌کنیم «وقتی می‌توانیم بدون کار تشکیلاتی کارمان را به سامان برسانیم چرا باید خودمان را در یک دایره‌ی بسته و انگیزه‌کش گرفتار کنیم».

فایده ندارد. تا آن روز که با تمام وجود بلاهت موجود در فرازهای درون گیومه‌ی همین بند سوم را درک نکرده باشیم، همان به‌تر که خودمان باشیم و خودمان؛ و یک جمع تشکیلاتی را به گند نکشیم. بدتر از تن ندادن به کار تشکیلاتی، این است که بدون باور به کارکردهای کار تشکیلاتی، بخواهیم خودمان را بیندازیم آن وسط، و همه چیز را اصلاح کنیم. یعنی احساس تکلیف می‌کنیم، اما حاضر نیستیم به قواعد بازی پای‌بند باشیم. بگذریم. درد دل مرغان چمن بسیار است.

عیب بزرگی است این. خیلی هم بزرگ است. اصلا به نظر من عیب اصلی همین است. باید تمرین کنیم. با تمرین هم درست می‌شود. تمرین‌اش هم ساده است. فقط انگیزه می‌خواهد. برای فلان جا مطلب بنویسید، و اگر آقای سردبیر یا خانم سردبیر گفت «فلان جایش را اصلاح کن» یا هر اشکال دیگری گرفت، بی اما و الا بگویید «چشم قربان»؛ «قربان»اش را حتما بگویید. خیلی مهم است.

[caption id="attachment_188" align="alignright" width="283" caption="«حزب‌اللهی» یعنی چه؟"]«حزب‌اللهی» یعنی چه؟[/caption]

4- من و حامد طالبی، با هم آشناییم. شاید رفیق هم باشیم اصلا. من دوست‌اش دارم و برایش احترام قایل‌ام. هر چند اختلاف نظرهای فراوانی ممکن است در عملکرد رسانه‌ای داشته باشیم. بارها با هم حضوری و تلفنی صحبت کرده‌ایم، و هر دو نقدهایی به دیدگاه‌ها و عملکرد هم داریم. حالا اینجا را بخوانید.

یکی از اشکالات مهم ما حزب‌اللهی‌ها این است که با هم روراست نیستیم. تعارف داریم با هم. اگر از کسی بدمان می‌آید، و اگر رفتار، کردار و عملکرد کسی را مسخره می‌دانیم، با توجیه اینکه او هم حزب‌اللهی است و ما هم حزب‌اللهی، در میانه‌ی دعوا خودمان را می‌اندازیم وسط و همان کسی که تا دیروز به انواع و اقسام فحش‌های این‌ور آبی و آن‌ور آبی مفتخرش می‌کرده‌ایم را تقدیس می‌کنیم و سنگ‌اش را به سینه می‌زنیم. من اگر حامد طالبی را از سنخ خودم می‌دانم، به دوستی با او افتخار می‌کنم؛ گرچه به او انتقاد دارم. انتقاد دارم. رفتارش را درک می‌کنم؛ گرچه خودم هیچ‌گاه مانند او رفتار نمی‌کنم. هر چند رفتار او از نظر من کاملا نتیجه‌ی عکس بدهد، اما هیچ‌گاه نمی‌توانم بپذیرم او هدفی جز اعتلای انقلاب و نظام اسلامی دارد.

5- تعارف که نداریم. چرا تکلیف خودمان را روشن نمی‌کنیم؟ حالا بیا بپرس «چرا درباره‌ی حامد طالبی اینگونه حرف می‌زنی و درباره‌ی فاطمه‌ی رجبی جور دیگری؟». رفتار ضداخلاقی فاطمه‌ی رجبی به نظر من هیچ نسبتی با انقلاب اسلامی ندارد. هیچ نسبتی با خط امام ندارد. و هیچ نسبتی با رفتار و گفتار رهبر انقلاب هم ندارد. هر چند حامد طالبی، فاطمه‌ی رجبی را محترم و شجاع و انقلابی بداند، اما من به حامد طالبی احترام می‌گذارم و ذره‌ای احترام برای فاطمه‌ی رجبی قایل نیستم؛ چون حامد طالبی را در مسیر انقلاب می‌دانم، اما فاطمه‌ی رجبی را نه.

بگذریم. درون‌مایه‌ی این حرف را شاید لازم بود بریزم در میانه‌ی کلمه‌های یک نوشته‌ی دیگر؛ اما به هر حال مغز این بند این است که ما حزب‌اللهی‌ها معلوم نیست ملاک‌مان برای مناسبات‌مان با شخصیت‌ها و آدم‌ها دقیقا چیست. و مشخص نیست چگونه یک نفر را به جرگه‌ی حزب‌اللهی‌ها وارد می‌کنیم و چگونه او را خارج از حزب‌اللهی‌ها می‌بینیم. اصلا همین «حزب‌اللهی» یعنی چه؟ بار ارزشی دارد این کلمه؟ اگر کسی حزب‌اللهی نباشد، رفتار ما با او متفاوت است؟ او را پای‌بند به ارزش‌های انقلاب و نظام اسلامی نمی‌دانیم؟ این کلمه چه کسانی را داخل می‌کند و چه کسانی را خارج؟

  • حسن اجرایی

کافه پیانو نمایشی

سه شنبه, ۶ مرداد ۱۳۸۸، ۰۲:۲۷ ق.ظ

گاهی با خودت می‌گویی «بی‌خیال» و ادامه می‌دهی که «حالا این همه نوشتیم چی شد که این یکی رو ننویسیم چی بشه». و فکر می‌کنی دست بالا دو سه روزی که بگذرد، آقای ذهن‌ات یادش می‌رود و تمام؛ اما بعد می‌بینی «نه! از این خبرها نیست» و تا ننویسی‌اش،‌ رهایت نمی‌کند.

حالا داستان من شده! هنوز صد صفحه‌ی «کافه پیانو» را نخوانده‌ام، اما چند کلامی باید درباره‌اش بنویسم، و این دو سه روز هم صبر کردم شاید بی‌خیال ما بشود، اما فایده‌ای نداشت.

[caption id="attachment_119" align="alignleft" width="264" caption="یک بهانه‌گیری کوچک"]یک بهانه‌گیری کوچک[/caption]

رمان کافه پیانو، نوشته‌ی فرهاد جعفری است. کتابی که فروش خوبی داشته، و در روزهای انتخابات ریاست جمهوری و پس از آن نیز، بسیار بر سر زبان‌ها افتاد؛ البته تنها و تنها به دلیل شخصیت و رفتار نویسنده‌اش. برگردیم به کافه پیانو.

در این نوشته، گفته‌ام از روایت اول شخص خوش‌ام نمی‌آید. وقتی نوشتم‌اش، فکر نمی‌کردم تا این حد از روایت اول شخص بیزار باشم. خودم در داستان‌های دست و پا شکسته و ناقصی که نوشته‌ام، همیشه از زاویه‌ی دید نمایشی استفاده کرده‌ام. «کافه پیانو» را که این روزها می‌خوانم، حرص‌ام می‌گیرد از اینکه آقای نویسنده با راوی اول شخص، می‌خواهد سر مرا گول بمالد و به سخنرانی بنشیند و تئوری‌پردازی کند و غیره.

یک نکته‌ی بسیار جالب در این میان، شباهت بسیار زیاد شخصیت راوی داستان «کافه پیانو» با فرهاد جعفری نویسنده‌ی آن است. نمی‌خواهم درباره‌ی شباهت‌ها و تفاوت‌های این دو شخصیت سخن بگویم، اما در این کم‌تر از صد صفحه‌ای که خوانده‌ام، از آن رو که به شباهت‌هایی اجمالی میان فرهاد جعفری و راوی داستان پی برده‌ام، ناخودآگاه در پی یافتن شباهت‌ها و تفاوت‌های این دو هستم!

تنها در اندازه‌ی یک آرزو باید بگویم کاش می‌شد «کافه پیانو»یی خواند با راوی‌ای غیر از اول شخص؛ و ترجیحا با زاویه‌ی دید نمایشی.

  • حسن اجرایی

اعتراض وارد نیست

يكشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۸۸، ۰۲:۵۲ ب.ظ

اسم‌اش جلیل بود. البته هنوز هم اسم‌اش جلیل است. رتبه اول کلاس بود. ساکت، باهوش، زیرک و با ادب. سال دوم راهنمایی بودیم. تنبیه بدنی کاملا عادی بود برای ما. دست‌کم برای معلم‌ها که عادی بود! ما هم چاره‌ای نداشتیم جز اینکه برای‌مان عادی باشد.

بعضی وقت‌ها احساس می‌کردم معلم‌ها دنبال بهانه‌اند برای اینکه بروند یک چوب بردارند و بیایند و بگویند «دستت رو بگیر بچه» و یکی به دست چپ بزنند و یکی به راست، و باز یکی به چپ و یکی به راست؛ اما فکر اعتراض به سرمان نمی‌زد.spanking

آن دو سال، ندیده و نشنیده بودم که جلیل تنبیه شده باشد. واضح هم بود. اما بالاخره یک روز -به هر بهانه یا دلیلی- نوبت به جلیل رسید؛ آن هم سر کلاس «تعلیمات دینی» که این روزها «دین و زندگی» است.

جلیل آشفته شد. برآشفته شد حتی. اعتراض کرد که «چرا تنبیه بدنی؟» و «این کار خلاف است» و بقیه‌ی حرف‌هایی که احتمال می‌داد بتواند او را از تنبیه شدن نجات بدهد. البته ممکن است انگیزه‌اش تنها نجات خودش از تنبیه نبوده باشد؛ و حالا که خودش تلخی تنبیه شدن را قرار بود بچشد، می‌خواست از حق بقیه هم دفاع کند.

معلم آرام بود و حرف خودش را می‌زد و مصمم بود جلیل را -مثلا به خاطر مشقی که ننوشته- تنبیه کند. وقتی اعتراض‌های گویا بی‌پایان جلیل را دید، تنها یک جمله گفت. گفت «تا امروز تنبیه شدن بقیه هیچ اشکالی نداشته و تو اعتراضی نداشته‌ای، اما امروز که نوبت به خود تو رسیده تنبیه کار بدی است؟»

  • حسن اجرایی

سادگی تلخ

جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۸۸، ۰۳:۴۵ ق.ظ

چیز تلخی است افتادن به چاه‌هایی که هزار بار عهد کرده بودی باز گول‌شان را نخوری و باز خودت را نیندازی توش. تلخ‌ترین نیست؛ اما یکی از بزرگ‌ترین تلخی‌ها هست؛ که هزار باره بیفتی میان تلخی‌ای که ... . بیفتی نه! باز خودت را گول بزنی و خودت را بیندازی.

[caption id="attachment_86" align="alignleft" width="250" caption="دل هر که مهربون شد/ سر راش همیشه سنگه"]دل هر که مهربون شد/ سر راش همیشه سنگه[/caption]

یکی از همین روزهای دو سه سال پیش با خودم عهد کردم پایم را به اندرونی زندگی کسی نبرم. و پایم مرا به اندرونی زندگی کسی نبرد. نه. فکر نکن حالا چه قدر کنجکاو بوده‌ام که خودم را بیندازم وسط زندگی دیگران. دست خودم نبود. تنها گناه‌ام این بود که رمان می‌خواندم. رمان‌های زیادی نخوانده‌ام البته.

به سادگی یک «باشه» گفتن، نشستیم به تماشای «به همین سادگی» رضا میرکریمی. «سید»اش را جا گذاشتم. سید رضا میرکریمی بر من ببخشد. چیز تلخی است افتادن به اندرونی زندگی دیگران. چیز تلخی است ناخودآگاه خودت را میان زندگی دیگران ببینی. این «دیگران» واژه‌ی زیبایی نیست. چیز تلخی است ناخودآگاه روزهای تلخ و شیرین و لحظه‌های خودت را میان زندگی کسی ببینی.

شاید برای فهمیدن داستان، یک بار دیدن کافی نباشد؛ که نیست. کافی نیست. حالا فکرش را بکن. داستان را که کامل نفهمیده‌ای هیچ؛ افتاده‌ای وسط داستان زندگی کسی، و باید یک بار دیگر هم ببینی‌اش و باز بنشینی پای درددل آدم‌های میان داستان. حرف زدن از تلخی، هنر می‌خواهد.

و تلخ‌ترین، این است که خودت را جایی میان همان زندگی ببینی. و تلخ‌تر از آن اینکه خودت را فراوان در آن میان ببینی. نه. حرف از خوب و بد نیست. حرف از تلخی و شیرینی است. التهاب و بغض و یاد و تلخی. به همین سادگی.

  • حسن اجرایی