اصلا عجیب نیست
شاید امروز نباید مسئلهی مهم و آزاردهندهای باشد، اما برای منِ چهار سال و نیم پیش، آزاردهندهترین کلماتی بود که میتوانستم بشنوم، و یکی از دردناکترین لحظههایی بود که میتوانستم در تمام عمرم حس کنم.
وقتی میشنیدم که پشت سر هم من را دشمن خطاب میکرد و میگفت امریکاییام -و شاید چیزهای دیگری هم گفت که دستکم الان که این چند سطر را مینویسم هیچ یادم نیست،- با حیرت چند جملهای که گفته بودم را مرور کردم. با خودم فکر کردم واقعا این چیزهایی که میشنوم، جواب همان سه جملهی من است؟
چه گفته بودم؟ آن سه جملهی خودم، و آن حرفهایی که شنیدم را همان وقتها جایی نوشتم. از همان جا مستقیم نقل میکنم که با کمترین تغییر منتقل کرده باشم:
اعضای تیم اقتصادی دولت آقای فلان، غالبا از اعضای فکری فلان گروه بودند.
سخنگوی همان گروه رسما اعلام کرده است که ما یک گروه لیبرات دموکرات اما مسلمان هستیم.
و دست آخر نتیجه آنکه: پس اقتصاد دولت فلانی قبل از آنکه اسلامی باشد، لیبرالی بوده است.
این، سه جملهای بود که من گفته بودم! و فکر میکنم واضح است که اینها را دربارهی حجتالاسلام هاشمی رفسنجانی و دولت او و کارگزاران دولتاش گفتهام. حالا بخوانید چیزهایی که از گفتههای او در جواب این سه جملهام همان وقتها نوشتهام:
میگوید امریکاییها تو را اجیر کردهاند، میگوید تو کی هستی که درباره ... اصلا جرات حرف زدن را به خودت میدهی، میگوید این حرفهایی که تو نسبت به فلانی میزنی، تو را از دین خارج میکند، میگوید همه مردم میگویند تو دشمن فلانی هستی، ...، میگوید یک بچه بیست ساله به چه حقی نسبت به فلانی اظهار نظر میکند.
جای آن سه نقطهی اول، باید اسم آقای هاشمی را بگذارید، و فلانی هم ایشان هستند. و البته آن سه نقطهی بعدی هم جای خالی یک جمله است که همان بهتر که نقل نکنم. و من در یک لحظه، چنان از دیدن و شنیدن و حس کردن آن حرفها و لحن او غرق تحیر شدم که زبانام بند آمد. شاید بهترین جواب این بود که بگویم «نسبت دشمنی و امریکایی بودن و بقیهی افاضات جنابعالی، اگر توصیف من باشد، پیش از آن باید توصیف شما باشد؛ آن هم به دلیل روش دفاع مضحکتان از جمهوری اسلامی و دولت و شخصیتهای آن».
اما نگفتم. نه که تصمیم بگیرم چیزی نگویم، بلکه زبانام بند آمده بود. تنها جملهای که توانستم بگویم این بود: «مطمئنید؟ میتوانید سر پل صراط این نسبتها را ثابت کنید؟» و او هم بلافاصله با همان اطمینان گفت «بله».
در آن جمع -حدودا- ده نفره، توانستم تحیر همه را ببینم. اما یکی از آنها یکی دو ساعت بعد، به کنایه حرف درستی زد که هنوز یادم مانده. گفت: «. نه. یادم نیامد خود جملهاش را. اما میخواست بگوید آن جملهی من که صراط را یادآوری کرده بودم، نتیجهی این بود که هیچ جوابی نداشتم که به او بدهم و از فرط بیچارهگی به صراط متوسل شدم.
- ۱ نظر
- ۰۱ مهر ۸۸ ، ۰۱:۴۸