سلام

آخرین مطالب

۵۷ مطلب با موضوع «in roozhaa» ثبت شده است

در دایرهٔ امکان

چهارشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۰، ۱۰:۴۱ ق.ظ
همه چیز از اینجا آغاز شد و از «رأی ندادن». واکنش‌هایی برانگیخته شد و موافقان و مخالفانی به میان آمدند. من هم چند کلمه نوشته‌ام که در مهمانی منتشر شده است.
من می‌توانم رأی بدهم. می‌توانم رأی ندهم. همهٔ آنچه حسام مطهری عزیز می‌بیند را من هم دیده‌ام و می‌بینم. همهٔ آن چیزهایی که حسام مطهری را آزار داده و تا عمق جانش را خراش داده را دیده‌ام و هنوز هم می‌بینم. گفتن ندارد که یادآوری آنچه از خرداد ۸۸ دیده‌ایم، جز خراش و درد و زجر چیز دیگری نبوده. گفتن ندارد که چراغ بی‌فروغ قانون و هلال بی‌جان قانون اساسی و مهتاب نادیدنی برخی از فصول درخشان قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران، چونان تیرهایی که هزار سال در وحشی‌ترین زهرها خوابیده باشد، بر جان همهٔ آنها که می‌خواهند امیدوار بمانند زخم‌های استخوان‌سوز بر جای گذاشته است.

من نه چندان شیفته و شیدای انداختن برگه رأی در صندوقم، و نه چندان فراری و معذبم از رأی دادن. من با کلمه کلمهٔ آنچه حسام مطهری نوشته بود همدل و همدردم. من البته تا امروز نه هوادار رنگ بوده‌ام و نه طرفدار ریا. همه آنچه من در این سالها آرزو کرده‌ام، برابری همه در برابر قانون بوده است؛ قانونی که میراث بیش از صد سال مشروطه‌خواهی ایرانیان بوده است. نمی‌گویم مشروطه‌خواهی مردم ایران، چرا که مردم ایران هنوز هم چندان مشروطه‌خواه نیستند.
من می‌دانم رأی من معجزه نمی‌کند. می‌دانم رأی من نه می‌تواند مجلس نهم را به مجلسی مقتدر، مستقل و مؤثر تبدیل کند، و نه می‌تواند مانع ورود وکیل‌الدوله‌ها و بله‌قربان‌گوها و تملق‌پیشه‌ها شود. همهٔ اینها را می‌دانم. حداکثر انتظاری که از مجلس نهم می‌توانم داشته باشم، این است که به مجلس هفتم شبیه‌تر باشد تا مجلس هشتم.
ما بیش از اندازه همه چیز را نمادین کرده‌ایم. رأی دادن را نمادین کرده‌ایم، رأی ندادن را نمادین کرده‌ایم، هیچ چیز را در معنای واقعی‌اش به کار نمی‌بریم؛ با رأی دادن می‌خواهیم به دنیا ثابت کنیم که «همه چی آرومه»، با رأی ندادن می‌خواهیم به حضرات بفهمانیم که «دل خوش سیری چند». چرا؟ واضح است. چون این بازی را عادلانه نمی‌دانیم. چون بازی را از پیش باخته می‌بینیم. اما من رأی می‌دهم. من در انتخابات ۸۸ به محسن رضایی رأی دادم؛ به کسی که می‌دانستم برنده انتخابات نیست، اما بازی انتخابات یعنی همین.
رأی دادن من، یعنی رأی دادن من؛ نه کمتر و نه بیشتر. اینکه جمهوری اسلامی ایران از رأی من برای اثبات حقانیت خود استفاده می‌کند، بازی را برای من به هم نمی‌زند؛ گرچه برای کسان دیگری به هم می‌زند. من به همین دلخوشم که می‌توانم با یک رأیم، احتمالا مانع نماینده شدن مجتبی ذوالنوری بشوم. همین برای من بس است. برای من همین بس است که اگر قرار است آرای علی مطهری و مرتضی آقاتهرانی مساوی باشد، با رأی من، علی مطهری یک پلهٔ ریز و نادیدنی بالاتر از مرتضی آقاتهرانی قرار بگیرد.
بله. اگر رأی ندادن من، درصد مشارکت در انتخابات را به زیر چهل درصد می‌کشاند، و من چنان نفوذ کلامی داشتم که می‌توانستم با اعلام رأی ندادنم، صدای اعتراضی باشم در برابر همهٔ نابرابری‌هایی که تیشه به ریشه قانونگرایی و مشروطه‌خواهی در این سرزمین زده، حتما اعلام می‌کردم رأی ندهید. اما امروز کسی قرار نیست صدای ما را بشنود. صدای اعتراض ما تنها به گوش کسانی می‌رسد که یا با ما همدلند و شنیدنشان دردی را دوا نمی‌کند، و یا به سمع و نظر کسانی می‌رسد که بر آنچه کرده‌اند استوارند و قانون را کاغذپاره می‌دانند حتی اگر آن را محترم بشمارند.
من رأی می‌دهم چون می‌دانم این روزها روز معجزه نیست. چون می‌دانم باید صبور بود. باید راضی بود. باید راضی باشیم به اینکه احمد توکلی با همه ضعف‌ها و سکوت‌هایش، یک رأی هم که شده بیشتر از علی‌اصغر زارعی رأی بیاورد. من رأی می‌دهم چون در همین بیش از دو سال تلخ و خراشنده و سرد، چند تن از همین نمایندگان مجلس مطیع هشتم، صدای ملت بودند؛ صدای درد انسان‌هایی شدند که صدایی نداشتند، صدای خراش‌هایی شدند که اگر آنها جارشان نمی‌زدند، شاید ذره‌ای دیده و شنیده نمی‌شد. یادمان نرود که در همین مجلس هشتم هم کسانی بودند که در برابر قانون‌ستیزی و قلدری قد علم کردند. اینها شعار نیست. دست‌کم برای استوارتر شدن چهره‌هایی که امید ما را در این چند سال زنده نگه داشته‌اند، دست‌کم برای ادامه مبارزه با قلدری و قانون‌ستیزی، به مستقل‌ترین و مؤثرترین و مقتدرترین نامزدها رأی بدهیم. من رأی می‌دهم، اما رأیم را به پای متملقان و مطیعان و ضعیفان نمی‌ریزم. صبوریم؛ بی‌شعار و کم‌شمار.
  • حسن اجرایی

رأی من در انتخابات مجلس

پنجشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۰، ۰۸:۵۴ ب.ظ
در انتخابات مجلس، به کسی رأی می‌دهم که تضمین کند در چهار سال نمایندگی او، هیچ کوسه‌ای کابل‌های اینترنت را نمی‌خورد، و هیچ ناو و کشتی‌ای کابل‌های اینترنت را پاره نمی‌کند. کاندیدای مورد نظر باید تضمین کند در چهار سال نمایندگی او هیچگاه سرویس جیمیل دچار کندی، قطعی، و عدم دسترسی نخواهد شد.
لازم به ذکر است این کاندیدا حتی اگر در حوزه انتخابیه «بم، ریگان، فهرج و نرماشیر» استان کرمان ثبت نام کرده باشد، در صورت تضمین موارد دوگانه بالا، بنده با کمال میل در همان حوزه انتخابیه حاضر می‌شوم و به ایشان رأی می‌دهم.
در همین زمینه بازی اقلیت ۴ را بخوانید.
  • حسن اجرایی

زندگی یا مبارزه؟

يكشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۰، ۰۵:۲۲ ب.ظ
مثل این است که آدم سالها ته چاه باشد، و تشنه چند دقیقه لمس پاره‌های نور آفتاب باشد و سالها آسمان را از خلال دایره بسته چاه دیده باشد و حالا که با هزار زحمت و زخم و از دست دادن هزار داشته و هزار اندوخته از چاه رهایی یافته، تازه بنشیند و حسرت روزهایی را بخورد که بهانه‌ای و دلیلی برای تلاش داشته است؛ بنشیند و غصه نداشتن بهانه‌هایی را بخورد که آن روزها داشت و این روزها ندارد.
ایوان کلیما، که سالها در اردوگاه‌های کار اجباری به سر برده و سالها در آرزوی تمام شدن خفقان و فشار زندگی کرده، جایی از کتابش با حسرت و اندوه از سالهایی یاد کرده که نویسندگان و هنرمندان چک، با انگیزه و پشتکاری بی‌پایان به تولید آثار هنری و سیاسی مشغول بوده‌اند و سخت‌ترین شرایط آن روزها نتوانسته از پای درشان بیاورد. شرایطی که حتی مجبورشان می‌کرده آثارشان را در کشورهای دیگر منتشر کنند اما آنها برای آرمانشان همه فشارهای جانکاه را به جان می‌خریده‌اند.
جایی از فیلم زندگی دیگران، که به خوبی فشارها و خفقان نظام‌های توتالیتری را تصویر می‌کند، وزیر فرهنگ دولت فرو ریختهٔ توتالیتری، که اینک نه مسئولیتی دارد و نه به دار آویخته شده، هنرمندی را می‌یابد و با او هم‌سخن می‌شود که سالها زیر حاکمیت ترس و کنترل زندگی کرده و از همین وزیر فرهنگ اینک هیچ‌کاره متحمل فشارهای فراوانی شده. آقای وزیر فرهنگ که زمانی مهره‌ای برای آزردن و خفه کردن هنرمندان بوده و اینک به آسودگی نفس می‌کشد، به طعنه جمله‌ای به نمایشنامه‌نویس معروف می‌گوید که چندان تفاوتی با آن حرف‌های ایوان کلیما در «روح پراگ» ندارد.
ایوان کلیما چرا حسرت آن روزها را می‌خورد؟ آن وزیر فرهنگ چرا با یادآوری شور و شوق هنرمندان زمانهٔ خفقان، طعنه می‌زند و می‌گوید «همین بود چیزی که می‌خواستید؟»؟ وزیر فرهنگ کدام حس و کدام عضو آن هنرمند مشهور را نشانه گرفته و با این حرف کجای ذهن آن هنرمند را می‌خواهد ویران کند؟ شاید و شاید مبارزه‌های طولانی، آدمها را از زندگی دور می‌کند. شاید ایوان کلیما زندگی کردن را از یاد برده، و وزیر فرهنگ، می‌خواهد به نمایشنامه‌نویس یادآوری کند که خوشبختی برای او و امثال او، تنها در مبارزه خلاصه شده، نه زندگی.
  • حسن اجرایی

آب‌گرم‌کن ما

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۸۹، ۱۱:۴۷ ب.ظ

سرد می‌شود. نه جوری که بشود تحمل‌اش کرد. نه جوری که بتوانی بگویی «حالا یه خرده هم سرما رو تحمل می‌کنیم دیگه». چنان سرد می‌شود که چاره‌ای جز تنظیم شیرها نیست.

تنظیم کرده‌ای و یکی دو دقیقه همه چیز خوب است. این بار داغ می‌شود. چند ثانیه می‌بینی می‌شود باهاش ساخت. اما نه. چنان داغ می‌شود که دست‌ات می‌سوزد. باز مجبور می‌شوی تنظیم‌اش کنی که همان بشود که نه سرد باشد و نه گرم.

و این بازی همیشه هست. آب‌گرم‌کن ما حال خوشی ندارد انگار. البته شاید آب‌گرم‌کن تقصیری نداشته باشد. تقصیر از من است که وقتی بیرون می‌آیم، یادم می‌رود. و معضلی که چند دقیقه بزرگ‌ترین مسئله‌ام بوده، انگار نبوده هیچ‌گاه.

یاد هیچ‌گاه‌ها هم به خیر.

* در ادامهٔ تماس‌هایم با آقای فیلترینگ، امروز گفتند وبلاگ‌ام برای رفع فیلتر فرستاده شده، و تا 48 ساعت آینده از بند فیلتر می‌رهد! آگهی تبلیغاتی بعدی اینکه خوراک (Feed) اینجا این است: http://doodinghouse.com/feed. فعلا همین!

  • حسن اجرایی

در همین حد

سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۸۹، ۰۳:۵۰ ب.ظ

1- سعایت‌پیشگان بسیار پرتلاش و مسئولیت‌شناس، انگار علاقه‌ای به استفاده از امکانات سادهٔ انسانی ندارند؛ و ترجیح می‌دهند برای گفتن حرف‌هایشان، از گفت و گوی رو در رو یا ایمیل یا تلفن کمک نگیرند. اما این دلیل نمی‌شود که مسئولیت‌هاشان را انجام ندهند. اینجا می‌نشینند و می‌گویند فلانی در انتخابات طرفدار موسوی بوده است و آنجا می‌نشینند و می‌گویند فلانی سبز شده است و یک جای دیگر هم لابد حرف‌هایی دیگر.

البته سعایت‌پیشگان بسیار پرتلاش، باید خیلی کول، باحال، بامزه، بانمک، خوش‌حال، خوش‌نمک، و غیره باشند که همچه حرف‌های بانمکی بزنند. ولی درک کنید که مسئولیت‌شناسی این حرف‌ها سرش نمی‌شود. برای انجام بعضی مسئولیت‌ها، حتی باید دروغ گفت، حتی باید تهمت زد، و حتی باید دروغ‌های شاخ‌دار کودکانه گفت. حالا اینکه دروغگو و تهمت‌زن و غیبت‌کن، موفق به کسب مدال «فاسق» می‌شود هم چندان اهمیتی ندارد لابد براشان.

2- وبلاگ‌ام چند روزی است فیلتر شده. پیگیری کرده‌ام و تا اینجا می‌گویند توی لیستی هستم که باید کارشناس ببیند و نظر بدهد که آیا وبلاگ‌ام پاک‌سازی شده یا نه. هنوز دقیقا نمی‌دانم کدام نوشته‌ام دست‌مایهٔ کمک بازدیدهای ناچیز اینجا به بالا رفتن رتبهٔ بازدید صفحهٔ مورد نظر شده است. البته بنابر گفته‌های یک نفر، تقریبا متوجه شدم قضیه از چه قرار بوده است. به هر حال نوشتهٔ مورد نظر را از وبلاگ‌ام برداشتم.

اگر آنچه به من گفته شده درست باشد، فیلتر شدن اینجا به نظر من کاملا اشتباه و نتیجهٔ‌ یک سوءتفاهم بزرگ و البته تلخ بوده است. چرا که به زعم آنان دلیل، و به اعتقاد من بهانهٔ حضرات برای فیلتر کردن اینجا را نه می‌توان به ظاهر آن نوشتهٔ من مستند کرد، و نه می‌توان از لابه‌لای تشبیه‌ها و استعارات، آن نوشته را موصوف به آن وصف شناخت. گرچه من همچنان منتظرم تا دلیل فیلتر شدن اینجا را مستقیما از آنها بشنوم.

3- سال گذشته چند سطر نوشته‌ام و عنوان‌اش را گذاشتم «همهٔ وجوه مسئله». اینجا می‌توانید بخوانید. پس از آن، برایم بسیار جالب و آموزنده بود که بسیاری از آنها که خود را معتقد، پیرو و ملتزم به ولایت فقیه می‌دانند، نگاه کاملا سیاسی عرفی، و در بسیاری مسایل نگاه نظامی به این موضوع دارند؛ نه معرفتی و کلامی و اعتقادی. جالب بود چرا که می‌دیدم با یک مسئلهٔ کاملا اعتقادی و معرفتی، رفتاری می‌کنند که گویا تعریف‌شان از «اعتقاد» به جای آنکه مبتنی بر فهم و باور قلبی و عقلی یا عقلایی باشد، تنها مبتنی بر رفتار و نمایش و ادعاست.

برایم بسیار آموزنده بود وقتی می‌دیدم کسانی مسئول تقسیم برچسب‌هایی مانند «ضدولایت فقیه»، «ضدانقلاب» و غیره شده‌اند، که علاوه بر آنکه هیچ تفاوتی میان اعتقاد به ولایت فقیه، و التزام به آن قایل نیستند، هیچ التزام رفتاری‌ای هم ندارند، و تنها نشانهٔ اعتقادشان به ولایت فقیه، ادعا و نمایشی است که دارند. و آموزنده‌تر آنکه بارها در زبان و نگاه کسانی متهم به عدم اعتقاد به ولایت فقیه شدم که التزام نداشتن‌شان به ولایت فقیه، روشن بود. و به‌تان حق می‌دهم اگر باور نکنید؛ اما کسانی را مسئول تقسیم همین برچسب‌ها دیدم که حتی مسلمان نبودند؛ چه رسد به شیعه و معتقد به ولایت فقیه. گویا راه میان‌بر قبولی ادعای ولایت‌پذیری بعضی‌ها، این است که به چند نفر بی هیچ دلیلی برچسب ولایت‌ناپذیری و غیره بچسبانند.

4- فراوان یاد گرفته‌ایم. فراوان یاد می‌گیریم. از تهمت شنیدن فراوان یاد گرفته‌ایم. از فیلتر شدن فراوان چیزها یاد گرفته‌ایم. البته خیلی چیزها هم از قبل یاد گرفته‌ایم؛ مثلا از منزوی شدن کسانی همچون عماد افروغ یا محمد خوش‌چهره. البته گلایه‌ای نمی‌توان از کسی داشت. اتفاقا شیرینی باورها و اعتقادات همین‌هاست که تنها شاهدش، حجت درونی‌ات باشد. حالا چه این اعتقاد، اسلام باشد، چه تشیع باشد، و چه ولایت فقیه.

  • حسن اجرایی

و لاتلقوا بایدیکم...

شنبه, ۳ مهر ۱۳۸۹، ۰۷:۴۳ ب.ظ

می‌گفتند خریداریم. چرا نباید باور می‌کردم؟ منِ هندوانه‌فروش چه می‌خواستم جز این؟ شاد بودم از اینکه خریدارند. شاد بودم از اینکه «به شرط چاقو» نبودند. اما گفتند یکی‌ش را «محض دلخوشی» چاقو بزن؛ ابرو بالا انداختند و گفتند «ما که خریداریم».

ابایی از دریدن هندوانه نداشتم. خودشان گفته بودند نه «به شرط چاقو». چاقو گذاشتم و هندوانه دو تکه شد و گرفتم روبه‌روی‌شان. ابرو در هم کشیدند. هندوانه عیبی نداشت. اما ابرو در هم کشیدند. رفتند. نخریدند.

باز هم آمدند. باز هم گفتند خریداریم. با خودم گفتم لابد یادشان هست دیروز چه گفتند و چه کردند. باز گفتند خریداریم. این بار پول هندوانه را هم حساب کردند و به‌م دادند.

داشتند می‌رفتند که چیزی یادشان آمد. گفتند چاقو. بی‌معطلی هندوانه را از دست‌شان گرفتم و دو نیم‌اش کردم و گرفتم جلوشان. سرخ بود و خوش‌بو. این بار هم نخواستند. پول‌شان را هم پس گرفتند.

اعتراضی ندارم البته. باور کن. ولی از امروز چاقو بی چاقو. هندوانه می‌فروشم. هندوانهٔ سربسته می‌فروشم.

  • حسن اجرایی

شاد بود

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۸۹، ۰۸:۲۰ ب.ظ

ایستاده بودم و خیابان را نگاه می‌کردم. راننده را نگاه می‌کردم. میله‌ها را نگاه می‌کردم. اتوبوس جای خوبی برای نشستن نیست؛ ایستادن هم. سه یا چهار ایستگاه تا پیاده شدن فاصله داشتم. راننده شاد بود. آرام بود. همه چیز خوب بود.

راننده بوق زد. خیابان شلوغ بود. دوباره بوق زد. دوباره بوق زد. کسی از پشت سر فریاد زد «مگه آزار داری» یا همچه چیزی. راننده باز هم خندید. راننده به افتخار آقای معترض باز هم بوق زد.

یک موتورسوار جلوش بود؛ در فاصلهٔ سه چهار متری بین اتوبوس ما و اتوبوس جلوی. موتورسوار نمی‌خواست سبقت بگیرد. راننده بوق زد. موتورسوار باز هم سبقت نگرفت. راننده بوق زد. راننده می‌خندید. راننده شاد بود. آرام بود.

  • حسن اجرایی

کلید در اول از چپ

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۸۹، ۰۶:۳۲ ب.ظ

شاید چندان مسئلهٔ مهم‌ای نباشد، اما چندان هم بی‌اهمیت نیست. دست‌کم تا یک ماه اول رفتن به خانهٔ جدید، کلیدها یکی از معضلات همیشگی‌اند.

اولین معضل اینکه نمی‌دانی با کدام کلید باید کدام در را باز کنی. هر چه درها و کلیدها و قفل‌ها بیشتر، دردسر و حرص خوردن هم بیشتر. کم‌کم حرص خوردن جایش را به حفظ کردن ترتیب کلیدها در دسته‌کلید می‌دهد و همه چیز به خیر و خوشی تمام می‌شود.

البته فقط همین نیست! شاید یکی دو ماه طول بکشد تا آقای ناخودآگاه بفهمد کلید در ورودی اول را باید به راست بچرخانی و کلید در اتاق‌ات را به چپ و همین‌طور بقیهٔ درها. بازی جالبی است.

  • حسن اجرایی

ماراتن سکوت

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۸۹، ۰۸:۵۰ ب.ظ

راحت‌ترین انتخاب این است که صبر کنی بیفتد، بعد بروی بالای سرش و فریاد بزنی و همه را خبر کنی وافتخار کنی که «من از اول‌اش هم می‌دانستم» و «می‌دانستم آخرش چه می‌شود» و این‌جور حرف‌ها.

سختی کار تنها این است که باید اولین نفری باشی که می‌گوید «من از اول‌اش هم می‌دانستم»، چون در این موارد فراوان‌اند کسانی که از اول‌اش می‌دانسته‌اند عاقبت‌اش افتادن بوده است.

اگر هم می‌خواهی سخت‌ترین کار را بکنی، و تن به تلخی بدهی، باید از همان اولین قدم نادرست، صدایت را بلند کنی. البته فراوان‌اند آنهایی که از همان اولین قدم ناراست متوجه می‌شوند، اما همه که مثل تو سری که درد نمی‌کند را نمی‌بندند.

تازه باید فکر کنی که اگر گفت «حالا من این همه درست راه رفتم، چیزی نگفتی، اومدی گیر دادی به این یکی؟» چه جوابی به‌ش بدهی. یا اگر گفت «اگه علی ساربونه، می‌دونه شترُ کجا بخوابونه»، چه  جوابی بدهی. و بسیار سخنانی از این دست.

این را هم یادت باشد؛ برای چندمین بار می‌گویم. همه می‌دانند، اما نمی‌خواهند حرفی بزنند. پس فکری هم به حال تنهایی خودت بکن. آن هم تنهایی در میان کسانی که کجی را می‌بینند اما وانمود می‌کنند نیست و در کمین لحظهٔ افتادن‌اند. بهتر نیست تو هم صبر کنی وقتی افتاد داد بزنی؟

  • حسن اجرایی

در مانده‌ایم عاجز و حیران به کار خویش

پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۸۹، ۰۲:۰۹ ب.ظ

شاید اصلا هیچ ارزشی برایت نداشته باشد، و شاید فکر کنی دارم بهانه می‌گیرم؛ اما اگر باور به حیاتی بودن‌اش نداشتم، نمی‌نوشتم. مهم هم نیست که تو ممکن است زندانی باشی و نتوانی اینجا را بخوانی و غیره.

کاش به جای نامه نوشتن، و نقد دیگران، اول به خودت نامه می‌نوشتی. یعنی من این را بیشتر دوست می‌داشتم. البته نه به خود امروزت؛ که خود امروزت را دست‌کم خودت قبول داری. کاش به خود دیروزت نامه می‌نوشتی. کاش به‌ش نامه می‌نوشتی و همهٔ باورهایی که آن روز داشت و امروز -فکر می‌کنی- غلط بود را فاش می‌کردی.

کاش با آرامش به خود دیروزت یادآوری می‌کردی که چه اشتباه‌ها که نکرده بود. کاش حتی تک‌تک کجی‌های خود دیروزت را ردیف می‌کردی تا من بدانم چه اتفاقی افتاده.

تو بیش از هر کس از خود دیروزت خبر داری. اگر هم نمی‌خواستی به‌ش نامه بنویسی و فاش‌اش کنی، کاش به‌ش اجازه می‌دادی که بیاید و خودش را توضیح بدهد. کاش قلم‌ات را به‌ش می‌دادی تا او بگوید جهان را چه‌گونه می‌دیده و چه‌گونه بازسازی ذهنی‌اش می‌کرده.

کاش پیش از آنکه خود امروزت جلوه کند، دست‌کم می‌فهمیدیم چه بلایی سر خود دیروزت آمد و چرا رهاش کردی و ازش دور شدی. من نیازمند شنیدن تحلیل خود امروزت، دربارهٔ خود دیروزت هستم. من حتی نیازمند شنیدن دفاعیات خود دیروزت در برابر خود امروزت هستم.

* تیتر از عبید زاکانی

مرتبط: بی حالت ب، انسانی نیست

  • حسن اجرایی