سلام

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۸۹ ثبت شده است

شاد بود

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۸۹، ۰۸:۲۰ ب.ظ

ایستاده بودم و خیابان را نگاه می‌کردم. راننده را نگاه می‌کردم. میله‌ها را نگاه می‌کردم. اتوبوس جای خوبی برای نشستن نیست؛ ایستادن هم. سه یا چهار ایستگاه تا پیاده شدن فاصله داشتم. راننده شاد بود. آرام بود. همه چیز خوب بود.

راننده بوق زد. خیابان شلوغ بود. دوباره بوق زد. دوباره بوق زد. کسی از پشت سر فریاد زد «مگه آزار داری» یا همچه چیزی. راننده باز هم خندید. راننده به افتخار آقای معترض باز هم بوق زد.

یک موتورسوار جلوش بود؛ در فاصلهٔ سه چهار متری بین اتوبوس ما و اتوبوس جلوی. موتورسوار نمی‌خواست سبقت بگیرد. راننده بوق زد. موتورسوار باز هم سبقت نگرفت. راننده بوق زد. راننده می‌خندید. راننده شاد بود. آرام بود.

  • حسن اجرایی

خدافس

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۸۹، ۰۷:۳۲ ب.ظ

خیلی کم پیش می‌آمد که برادرش بیاید. معمولا وقتی تنها می‌آمد، یعنی آمده یخ ببرد. اصلا برادر داشت؟ یا برادرش آن اندازه بزرگ نبود که بیاید یخ ببرد. نمی‌دانم.

یخچال نداشتند. خیلی چیزها نداشتند. پدر هم انگار نداشتند. خانه هم نداشتند. خیلی چیزها هم داشتند. سادگی داشتند. آرامش و افتادگی هم یادم هست که فراوان داشتند. لبخند هم.

از وقتی همسایه‌مان کوچ کرده بود به شهر، آدم‌ها و خانواده‌های جورواجوری را دیدیم و به‌شان خو گرفتیم و رفتیم و آمدیم. و آنها، همسایهٔ آن روزهای‌مان بودند. آن تابستان، مثل همیشهٔ آن وقت‌ها برق فراوان می‌رفت. ما همیشه یخ داشتیم. آنها همیشه یخ نداشتند.

این روزها چند نفری هستند که به جای «خداحافظ» یا «خدانگهدار» یا همچه کلمه‌هایی، می‌گویند «خدافس». و هر بار که می‌گویند و می‌شنوم یا می‌بینم، یاد آن روزها و آن دخترک می‌افتم.

دخترک می‌آمد و یخ می‌خواست. همان دم در می‌ایستاد و داخل خانه نمی‌آمد. فقط وقتی می‌آمد که با مادرش آمده باشد. یخ به‌ش می‌دادیم. لبخند می‌زد. برمی‌گشت به سمت در. و همیشه آخرین کلمه‌اش این بود: «خدافس». دو حرف آخر را سریع می‌گفت. وقتی می‌رفت می‌خندیدیم و به هم نگاه می‌کردیم و می‌گفتیم خدافیس.

  • حسن اجرایی

کلید در اول از چپ

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۸۹، ۰۶:۳۲ ب.ظ

شاید چندان مسئلهٔ مهم‌ای نباشد، اما چندان هم بی‌اهمیت نیست. دست‌کم تا یک ماه اول رفتن به خانهٔ جدید، کلیدها یکی از معضلات همیشگی‌اند.

اولین معضل اینکه نمی‌دانی با کدام کلید باید کدام در را باز کنی. هر چه درها و کلیدها و قفل‌ها بیشتر، دردسر و حرص خوردن هم بیشتر. کم‌کم حرص خوردن جایش را به حفظ کردن ترتیب کلیدها در دسته‌کلید می‌دهد و همه چیز به خیر و خوشی تمام می‌شود.

البته فقط همین نیست! شاید یکی دو ماه طول بکشد تا آقای ناخودآگاه بفهمد کلید در ورودی اول را باید به راست بچرخانی و کلید در اتاق‌ات را به چپ و همین‌طور بقیهٔ درها. بازی جالبی است.

  • حسن اجرایی

ماراتن سکوت

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۸۹، ۰۸:۵۰ ب.ظ

راحت‌ترین انتخاب این است که صبر کنی بیفتد، بعد بروی بالای سرش و فریاد بزنی و همه را خبر کنی وافتخار کنی که «من از اول‌اش هم می‌دانستم» و «می‌دانستم آخرش چه می‌شود» و این‌جور حرف‌ها.

سختی کار تنها این است که باید اولین نفری باشی که می‌گوید «من از اول‌اش هم می‌دانستم»، چون در این موارد فراوان‌اند کسانی که از اول‌اش می‌دانسته‌اند عاقبت‌اش افتادن بوده است.

اگر هم می‌خواهی سخت‌ترین کار را بکنی، و تن به تلخی بدهی، باید از همان اولین قدم نادرست، صدایت را بلند کنی. البته فراوان‌اند آنهایی که از همان اولین قدم ناراست متوجه می‌شوند، اما همه که مثل تو سری که درد نمی‌کند را نمی‌بندند.

تازه باید فکر کنی که اگر گفت «حالا من این همه درست راه رفتم، چیزی نگفتی، اومدی گیر دادی به این یکی؟» چه جوابی به‌ش بدهی. یا اگر گفت «اگه علی ساربونه، می‌دونه شترُ کجا بخوابونه»، چه  جوابی بدهی. و بسیار سخنانی از این دست.

این را هم یادت باشد؛ برای چندمین بار می‌گویم. همه می‌دانند، اما نمی‌خواهند حرفی بزنند. پس فکری هم به حال تنهایی خودت بکن. آن هم تنهایی در میان کسانی که کجی را می‌بینند اما وانمود می‌کنند نیست و در کمین لحظهٔ افتادن‌اند. بهتر نیست تو هم صبر کنی وقتی افتاد داد بزنی؟

  • حسن اجرایی

در مانده‌ایم عاجز و حیران به کار خویش

پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۸۹، ۰۲:۰۹ ب.ظ

شاید اصلا هیچ ارزشی برایت نداشته باشد، و شاید فکر کنی دارم بهانه می‌گیرم؛ اما اگر باور به حیاتی بودن‌اش نداشتم، نمی‌نوشتم. مهم هم نیست که تو ممکن است زندانی باشی و نتوانی اینجا را بخوانی و غیره.

کاش به جای نامه نوشتن، و نقد دیگران، اول به خودت نامه می‌نوشتی. یعنی من این را بیشتر دوست می‌داشتم. البته نه به خود امروزت؛ که خود امروزت را دست‌کم خودت قبول داری. کاش به خود دیروزت نامه می‌نوشتی. کاش به‌ش نامه می‌نوشتی و همهٔ باورهایی که آن روز داشت و امروز -فکر می‌کنی- غلط بود را فاش می‌کردی.

کاش با آرامش به خود دیروزت یادآوری می‌کردی که چه اشتباه‌ها که نکرده بود. کاش حتی تک‌تک کجی‌های خود دیروزت را ردیف می‌کردی تا من بدانم چه اتفاقی افتاده.

تو بیش از هر کس از خود دیروزت خبر داری. اگر هم نمی‌خواستی به‌ش نامه بنویسی و فاش‌اش کنی، کاش به‌ش اجازه می‌دادی که بیاید و خودش را توضیح بدهد. کاش قلم‌ات را به‌ش می‌دادی تا او بگوید جهان را چه‌گونه می‌دیده و چه‌گونه بازسازی ذهنی‌اش می‌کرده.

کاش پیش از آنکه خود امروزت جلوه کند، دست‌کم می‌فهمیدیم چه بلایی سر خود دیروزت آمد و چرا رهاش کردی و ازش دور شدی. من نیازمند شنیدن تحلیل خود امروزت، دربارهٔ خود دیروزت هستم. من حتی نیازمند شنیدن دفاعیات خود دیروزت در برابر خود امروزت هستم.

* تیتر از عبید زاکانی

مرتبط: بی حالت ب، انسانی نیست

  • حسن اجرایی

چایْ شمالی

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۸۹، ۰۵:۵۰ ق.ظ

اسم‌اش «چایْ شمالی» بود. البته این «چای» با آن چای زمین تا آسمان تفاوت دارد. معنی‌اش شاید بشود مزرعهٔ شمالی، یا باغ شمالی. دیوارهایش گلی بود، اتاق‌هایش تاریک بود، حتی شاید برق هم نداشت آن اوایل.

همه چیز خوب بود آنجا. انگار خود بهشت بود. باغی بود که برای منِ شایده ده دوازده ساله آخر دنیا بود و هیچوقت حتی هوس نکرده بودم آخرش را کشف کنم. مطمئن بودم این باغ انتها ندارد.

یک طرف باغ، درخت‌های پرتقال و لیموشیرین و نارنگی بود و یک طرف دیگرش نخل و پشت همهٔ اینها زمین گندم و جو.

سه تا حوض هم داشت برای آبیاری همهٔ اینها که از تلمبه آب می‌گرفت. تابستان‌ها که می‌رفتیم، توی آن هوای گرم و جنوبی، آرزوی‌مان بود که برویم توی حوض‌ها و شنا کنیم. و چه سخت بود دل کندن از آن حوض‌های سیمانی که ته‌شان لجن داشتند.

چیزی از آن روزها نمانده. همان طور که چیز زیادی از آن باغ هم نمانده.

  • حسن اجرایی

حرام است

پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۸۹، ۱۲:۴۰ ق.ظ

ابایی ندارم از این که بخواهم در زمین تو بازی کنم. هیچ ابایی ندارم. اما من حتی در زمین بازی تو، من‌ام؛ قواعد خودم را دارم؛ و حتی اگر به تو و بازی‌ات احترام بگذارم، از خودم و قواعدم نمی‌گذرم؛ هر قدر هم مقدس باشی و احترام‌ات واجب باشد.

وقتی تحمل نداری خلاف میل‌ات چیزی بشنوی، و حتی نمی‌خواهی وانمود کنی که حوصلهٔ شنیدن داری، انتظار ادامهٔ بازی نداشته باش. تا وقتی فقط مدح و ثنا شنیدن شادت می‌کند، و راضی‌ات می‌کند، و خنده بر لبان‌ات می‌نشاند، انتظار نداشته باش کلمه‌ای از من بشنوی.

تعارف که نداریم. این حق را به‌ت می‌دهم که -اگر فکر می‌کنی- اشتباه می‌کنم، بیایی و حرف‌هایت را بزنی و اگر توانستی، راضی‌ام کنی به هر چه -خودت فکر می‌کنی- درست است. گرچه معلوم نیست قرار باشد روزی رویارو شویم، چنانکه تا امروز هم رویارو نشده‌ایم.

بله. تو خوبی‌ها و حُسن‌های فراوانی داری که شاید حتی کم‌مانند باشی، اما تا وقتی فقط می‌خواهی «خوش» بشنوی و «ثنا» بشوی، من نمی‌توانم سخنی بگویم و حتی زبان به گفتن خوبی‌هایت باز کنم. نه که فقط نتوانم، یا نخواهم، مشکل اینجاست که نارواست مدح تو، و حتی یاد کردن نیکی‌ها و کرده‌های نیک‌ات.

  • حسن اجرایی

بیرون!

سه شنبه, ۹ شهریور ۱۳۸۹، ۱۰:۴۱ ب.ظ

کتاب‌خانه‌ها و کتاب‌فروشی‌ها و نمایشگاه‌های کتاب، همیشه دوست‌داشتنی و خواستنی‌اند. حتی برای آنها که هوس خواندن‌شان، هزار بار کمتر از هوس خریدن است، باز هم دیدن کتاب و ورق زدن‌اش، زیبا و خواستنی است.

«حکایت من و کتاب‌ها» در وبلاگ «مشرق خیال»، بهانه‌ای شد برای نوشته شدن این چند سطر. اولین جمله‌های آن نوشته را که خواندم، یاد روزهایی افتادم که بزرگ‌ترین لذت‌ام گشتن میان قفسه‌ها و کتاب‌های «بوستان کتاب» بود. نمایشگاهی دائمی، بزرگ و معمولا شلوغ، که کتاب‌های فراوان و متنوعی داشت و دارد. البته نه آنقدر متنوع و فراوان که از دیگران بی‌نیاز بشوی!

اولین سطر آن نوشته این است: «کتاب‌فروشی نباید زیاد بزرگ باشد. باید دنج، کوچک و جوری باشد که حجم زیاد کتاب‌هایی که به زور توی قفسه‌ها جا شده‌اند، وسوسه‌انگیز و دلربا باشد!»

همیشه دوست داشتم وقتی وارد کتاب‌فروشی‌ای می‌شوم، بتوانم کتاب‌ها را ورق بزنم، فهرست‌شان را نگاه کنم، حتی چند سطر از مقدمهٔ کتاب، یا چند سطر از نوشته‌های کتاب را بخوانم، و مجبور نباشم اسم کتاب را به فروشنده بگویم و او هم جوری برخورد کند که انگار چاره‌ای جز خریدن نیست.

بارها پیش آمده بود که هوس کرده بودم بروم «خانهٔ کتاب» یا «کتاب طه» و روبه‌روی قفسه‌ها بایستم و هر کدام از کتاب‌ها که وسوسه‌انگیز بودند را بردارم و ورقی بزنم و چند سطری ازشان بخوانم، اما نمی‌شد. نمی‌شد چون کتاب‌فروشی کوچک بود. چون نمایشگاه نبود. چون یا باید کتابی را می‌خواستی، یا اگر نمی‌خواستی، بیرون!

  • حسن اجرایی

بیمهٔ کیهان بودم

سه شنبه, ۹ شهریور ۱۳۸۹، ۰۳:۰۷ ق.ظ

1- من بیمه بودم. هر چه می‌خواندم و پای صحبت هر کسی می‌نشستم، می‌دانستم که آنها اشتباه می‌کنند. می‌دانستم درست همان است که خودم می‌دانم. خودم را نیازمند شنیدن می‌دانستم، اما نیازمند دانستن نمی‌دانستم. می‌دانستم راستی و درستی همین است که «کیهان» می‌گوید.

[caption id="attachment_807" align="alignleft" width="240" caption="مدیرمسئول روزنامهٔ کیهان، و نمایندهٔ ولی فقیه در موسسهٔ کیهان"][/caption]

روزنامهٔ محبوب‌ام «حیات نو» بود اما بیمهٔ کیهان بودم. از خواندن «شرق» لذت می‌بردم و گزارش‌های فرید مدرسی و اکبر منتجبی می‌توانست ساعت‌ها از اطراف‌ام جدایم کند. به همهٔ روزنامه‌ها دسترسی داشتم و تقریبا همه‌شان را ورق می‌زدم و نگاه می‌کردم، و صفحه‌بندی‌ها و چاپ‌های بسیار زیبا می‌دیدم و باز کیهان بود که ذهن‌ام را مرتب می‌کرد و شبهه‌ها را پاسخ می‌داد و از ذهن‌ام می‌راندشان.

2- کیهان به‌م آرامش می‌داد. از حیرت نجات‌ام می‌داد. کمک می‌کرد خیلی راحت به نتیجه برسم. خیلی راحت بدانم راه درست کدام است و راه غلط کدام است. اگر هم اشتباهی می‌کرد، یا اگر هم می‌دیدم نوشته‌هایش اشکالی دارد یا ادعای خلافی می‌کند، یا تندی و بی‌اخلاقی‌ای می‌کند، اطمینان داشتم که از روی عمد نبوده و «بالاخره توی این همه صفحه، چند تا اشتباه و تندی عادی‌ه».

خدمتی که کیهان می‌کرد، در برابر اشتباهات‌اش بسیار ناچیز بود. کیهان، برای منِ آن روزها، حقیقتا و بی‌ذره‌ای غلوّ، دریچه‌ای بود برای دیدن جهان. دریچه‌ای برای فهم ساده و روان از جهان جدید، و تحلیل روشن و بی‌تردید و احتمال و شاید از آنچه می‌دیدم و نمی‌دیدم.

آنچنان والهٔ این موجود بودم که هر جا حسین شریعتمداری سخنرانی‌ای داشت، می‌رفتم. خواه مسجد مدرسهٔ معصومیه باشد، یا مدرسهٔ حقانی، یا هر جای دیگر. و چه لذتی بالاتر از یک ساعت نشستن، و شنیدن اطلاعات و پشت پرده‌های ناگفتنی اصلاحات که او تنها ما را به سعادت شنیدن‌شان می‌رساند.

3- من بیمهٔ کیهان بودم و در دانشگاه کیهان درس خواندم. اما هیچ‌گاه نتوانستم مانند کیهان بنویسم. هیچ‌گاه نتوانستم در دانشگاه کیهان، یا جای دیگر، تدریس کیهان‌نگاری کنم، اما همین تجربهٔ تحصیل در کیهان، چیز کمی نیست. امروز شاید نزدیک به چهار یا پنج سال باشد که به تدریج از دانشگاه کیهان بیرون آمده‌ام، و بیمهٔ کیهان هم نیستم.

با این همه بسیار شادمان‌ام که دست‌کم می‌توانم محصلان و فارغ‌التحصیلان و مدرّسان کیهان امروز را از عمق جان درک کنم و بدانم که -متاسفانه یا خوشبختانه‌اش هیچ تفاوتی در اصلا مسئله ایجاد نمی‌کند- چه چیزی به‌شان انرژی می‌دهد، چه چیزی وادارشان می‌کند به تهمت و دروغ، و چه چیزی راضی و آرام نگه‌شان می‌دارد تا بتوانند با قدرت و بی‌افت و فرود راه‌شان را ادامه بدهند.

  • حسن اجرایی

ویران

چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۳۸۹، ۰۱:۴۳ ق.ظ

اصلا می‌دانی که آنجا نیست. می‌دانی سال‌هاست حتی آنی گذرش به آنجا نیفتاده. حتی شاید بدانی هزاران آسمان از آنجا دور است، اما هر بار که نزدیک‌اش می‌شوی، دیوانه می‌شوی؛ ویران می‌شوی.

می‌خواهی خودت را بزنی به آن راه. اما افسارت دست خودت نیست. بی آنکه بفهمی، و بی آنکه حتی بخواهی، چشم‌هایت همه جا را برانداز می‌کند، همه چیز را می‌کاود و می‌بوید حتی.

آنکه یا آنچه افسارت را گرفته هم سرش می‌شود که خبری نیست، و امیدی نیست؛ اما شاید می‌خواهد به‌ت بفهماند که هنوز می‌تواند با یادش ویران‌ات کند. می‌تواند برای هیچ حیران‌ات کند. نه یک بار و هزار بار.

شاید حتی می‌داند که امروز نشد، فردا می‌شود؛ اما همین امروز ویران می‌شوی. ویران‌ات می‌کند. می‌خواهد همین آن حیران‌ات کند و به خاک سیاه‌ات بنشاند. زانو بزن. آرام و رام.

  • حسن اجرایی