سلام

آخرین مطالب

۱۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۰ ثبت شده است

بای بای اونجا

چهارشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۰، ۰۳:۰۹ ق.ظ
به همین راحتی نیست. با خودم گفتم دیگر آنجا نمی‌نویسم. تا وقتی هم چیز تازه‌ای آنجا دیده نشود، یعنی هیچ کلمهٔ تازه‌ای ننوشته‌ام. اما این آخر بازی نیست. به همین راحتی نیست که قصد کنی ننویسی و همه چیز تمام بشود. روزی نیست که هوس کنم بروم سراغش و باز بنویسم. روزی نیست حسرت بخورم و روزی نیست که با خودم نگویم حماقت کردی.
چند روزی بود تصمیم گرفته بودم باز بنویسم. تصمیم گرفته بودم برگردم و از نو شروع کنم. آرام و رام بنویسم و بهانه به چنگ کسی نیندازم و سرم به کار خودم گرم باشد. حس کسی را داشتم که پیراهنی را ماه‌هاست از تن به در کرده و نپوشیده. پیراهن چروکیده، نامرتب و غریب شده است. حتی فراموش کرده‌ام آن روزها که این پیراهن را به تن می‌کردم چگونه بودم.
بگذریم. اینجا می‌خواهم در پیشگاه شما قول بدهم که دیگر هوس بازگشت به آنجا نکنم. آن پیراهن برای همیشه در کمد خواهد ماند. برای همیشه دوستش خواهم داشت اما هیچگاه به تن نخواهم کرد. بای بای دودینگ‌هاوس دات کام.
  • حسن اجرایی

قهوه و رفقاش

جمعه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۰، ۱۱:۳۴ ب.ظ
باور کن ادا در نمی‌آورم. نمی‌توانم بخورم. حالم به هم می‌خورد حتی. آدم چیزی می‌خورد که بخواهد؛ که دل‌کش باشد؛ که کشیده بشوی سمتش. شیر نمی‌توانم بخورم. دل‌درد می‌گیرم. با این حال هر چند وقت یک بار دوباره امتحان می‌کنم. دوباره می‌خورم شاید فرجی شده باشد و دل‌درد نگیرم و خوشم بیاید ازش. خوب نیست از نعمتی به خوبی شیر محروم باشم.
شیر که می‌خورم دلم درد می‌گیرد. اما قهوه و نسکافه و کاپوچینو و این‌جور چیزها را که می‌خورم دل‌درد نمی‌گیرم. دل‌درد نمی‌گیرم اما دوست‌شان هم ندارم. نمی‌دونم چرا. هر چند وقت یک بار پیش می‌آید و می‌خورم به این امید که ازشان خوشم بیاید و گاو پیشانی سفید نباشم که بگویم من این را نمی‌خورم و آن را نمی‌خورم و اینها، اما فایده ندارد.
آن اوایل که با دلستر آشنا شده بودم، نمی‌توانستم بخورم. به اصرار دوستان چند بار امتحان کردم تا خوردم و معتادش شدم. اما قهوه و رفقایش را هر چه امتحان می‌کنم به دلم نمی‌نشیند. نمی‌فهمم داستان از چه قرار است.
  • حسن اجرایی

امانت مردم

سه شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۰، ۰۱:۰۰ ب.ظ
باید اعتراف کنم وقتی افتخار نوشتن در دل‌نها نصیبم شد بسیار خوشحال بودم از این که مورد اعتماد نویسنده این وبلاگ قرار گرفتم که می‌دانم چقدر نسبت به وبلاگشان حساس هستند و چقدر مهر این وبلاگ در دلشان است. به هر حال قصد داشتم برای روز اول عید این وظیفه را با پست یکی از عکسهای بهاره و تبریک عید به روز کنم که البته بعد از تحقیقاتی متوجه شدم تا به حال هیچ پست تصویری در این وبلاگ وجود نداشته. و تازه فهمیدم عجب امانتی بر دوشم است ... به هر حال نمی‌شود که هر مطلبی را هر جایی قرار داد....
مدتی را با خود به چالش پرداختم که چه بنویسم در خور و شایسته این اعتماد ...
یکی از همین روزهای عید گذرم به بازار گل افتاد. (از علاقه‌مندیها من در این دنیا همین گل و گیاه است) الغرض این علاقه‌مندی ختم به خرید 5 گلدان (نسترن - یاس رازقی - محمدی - محبوبه شب و شاه پسند) شد که همین باعث شده روزهای با نشاطی را مدتی‌ست آغاز کنم.
حالا از کارهای هر روزه‌ام شده آب دادن به این گلدانها و قربان صدقه‌شان رفتن! این شیرینی دقیقا از وقتی دو چندان شد که دیدم گلدانهای محمدی و نسترن هم مانند یاس مملو از غنچه شده‌اند :). فکرش را بکنید این روزها بزرگ شدن غنچه‌ها و متعدد شدنشان را هر روز می‌بینم. و هر روز لبخندم پر رنگتر از قبل می‌شود.... این روزها با خودم فکر می‌کنم چه حالی می‌برد خدا وقتی بزرگ شدن آدم‌هایی که بیشتر دوست دارد را می‌بیند ... مطمئنا لذت بردنش به مراتب از این لذت زمینی من بالاتر است اما همین که بخش از این لذت را درک می‌کنم برایم شیرین است ...
نمونه این لذتهای مشترک را قبلا هم چشیده‌ام .... وقتی سر کلاسهای عکاسی و در آتلیه دانشگاه، موقع چاپ و ظهور هر عکس، حس خلق کردن را چشیدم، خودم را کمی گذاشتم جای خدا! وقتی هر موجودی را خلق می‌کند چه لذتی از این خلق کردنش می‌برد ... اصلا همین پروسه خلق کردن خودش کلی شیرین است ... باور کنید.
 

آمون

  • حسن اجرایی

همین قدر

سه شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۰، ۱۲:۳۴ ب.ظ
البته اشتباه از ما بود. هر که چیزی گفت که نباید گوش کرد. اشتباه از ما بود که فکر می‌کردیم لابد یه چیزی می‌دونه که می‌گه. شاید آنها هم راست می‌گفتند. شاید حرف‌شان درست بود. اما هر کسی خودش باید فکر کند و خودش برای خودش تصمیم بگیرد. گفتند حرف بزنید. گفتند بگویید. گفتند حرف دل‌تان را بزنید. گفتند نگذارید حرف‌های خوب توی دل‌تان بماند. ما اما باور نمی‌کردیم. باور نمی‌کردیم که می‌شود گفت. باور نمی‌کردیم که حرف دل را می‌شود جایی بیرون از دل گذاشت.
کم‌کم باور کردیم. حالا خودمانیم این را هم بگویم که راستش دوست داشتیم باور کنیم. می‌خواستیم این را هم تجربه کنیم. کم‌کم باور کردیم که باید گفت. که باید به گوش‌شان رساند. که حرف دل را باید به زبان رساند. و به گوش رساند. همین‌قدر کافی است
  • حسن اجرایی

باش

دوشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۰، ۱۱:۴۲ ق.ظ
قبل نوشت: دوست داشتم در "دل‌نها" بنویسم و حالا به لطف حضرتشان، بعد از آن اعتراف کامنتی ام به چنین دوست داشتنی، قدر یک پست، در حافظه‌ی "دل‌نها" خاطره شدم. باشد که واژه‌هایم خاطره‌ ای شیرین، برای مدیر وبلاگ و مخاطبانش، رقم زنند.

کبری آسوپار

از یک جایی به بعد، دیگر بدم نمی آمد که وقتی کیف بدست و خسته و گاه مشغول موبایل بازی های مرسوم دوستانه یا غیرمرسوم کاری، ساندویچی روشن چند قدم مانده به کوچه را، به تاریکی انتهایی کوچه می پیچیدم، آن چند زن همسایه نشسته باشند و حرف بزنند و من -این تصویر تکراری هر عصر غیر پنجشنبه- را که می بینند، صحبتشان را قطع کنند و فرق سر تا نوک پایم را زل بزنند و بعد من سلام نکنم و بعد تازه پچ پچ کردن ها شروع شود!
تازه ترش اینکه، قصه به همین جا ختم نشود و فردا، پس فردایی که از سر اتفاق یا به هر بهانه ای –که بلدند زود جورش کنند- مادر را دیدند، گله کنند که دختر خانومتان را دیدیم و  -از باب نان قرض دادن، تعریفی هم بکنند – و فلان و بهمان و بعد برسند به اینکه، سلام هم نکرد؛ خسته بود لابد! حالا مگر کجا سرکار می رود و حقوقش چقدر است و بیمه شده اصلاً؟ -!!!- و راستی!  جواب فلان خواستگارش را – که به لطف تحقیقات محلی با چراغ خاموش! همه ی اهل محل، حتی آنها که مثل اینها در کوچه ننشسته و  مهمان های معمولی و خواستگارها را  به لطف دسته گل و شیرینی، از هم تفکیک نمی کنند، خبردار شده اند- چه داده است! و هزار قلم نکیر و منکر بازی های متداول!
از یک جایی به بعد دیگر بدم نیامدشان؛ از جایی که دیگر خسته شده بودند؛ دیگر نبودند؛ از جایی که ...
یک وقت هایی آنقدر تلاش می کنی نباشی، آنقدر از شکلی که دیگران دوست دارند تو باشی، ایراد می گیری که می رسی به آنجا که دیگر واقعاً نیستی؛ می رسی به آنجا که دیگران هم نمی بینندت؛ تن می دهند به نبودنت. یک وقت هایی، می بینی که داری گم می شوی؛ می بینی که حافظه ها کم کم تو را و بودنت را به یاد نمی آورند؛ بی آنکه حس کنند چیزی کم دارند...
آن "یک جایی" سطر اول، همین جایی بود که دیدم دیگر کسی نمی بیندم؛ نه آمدنم، نه رفتنم، نه بودنم، نه نبودم دیگر برای کسی مهم نیست. دیدم دارم از حافظه ها می روم. من هنوز می رفتم؛ من هنوز می آمدم؛ من هنوز بودم اما انگار که نبودم! انگار که مرا نمی دیدند. آنقدر که خواسته بودم که نباشم. مثل دیوار آن مغازه ی متروک ته کوچه که 50 سال است، هست و نیست. نفس می کشد بی آنکه نفس هایش برای کسی مهم باشد...
حالا می آیم؛ کیف بدست و خسته و گاه مشغول موبایل بازی های مرسوم دوستانه یا غیرمرسوم کاری، ساندویچی روشن چند قدم مانده به کوچه را، به تاریکی انتهایی کوچه می پیچم، آن چند زن همسایه نشسته اند و حرف می زنند و من -این تصویر تکراری هر عصر غیر پنجشنبه- را که می بینند... نه؛ نمی بینند! این بار من زل می زنم، سلام می کنم، این بار من از رخوت تکرار بیرون می افتم تا ببینندم؛ تا از حافظه شان، از حافظه ی محله مان محو نشوم. تا در ازدحام زمان گم نشوم. حتی لبخندی می زنم که چراغ سبزی باشد که فردا باز پی بهانه ای، سراغ مادرم بیایند و باز فضولی کنند و خاله زنک بازی دربیاورند و از حقوق و بیمه و محل کار و خواستگار و هزار شخصی جات دیگر بپرسند. بعضی وقت ها، زندگی این طور جریان دارد؛ جنوب شهر است دیگر!
  • حسن اجرایی

ور ایز مای گوگل ریدر

شنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۰، ۱۲:۲۷ ق.ظ
همیشه همینه. نمی‌دونی چی شد. نمی‌دونی یهو چی شد. نمی‌دونی یهو از کجا شروع شد. از کجا یهو همه چی بد شد. همه چی شد یه چیزی غیر از اون چیزی که از اول بوده. یه چیزی که دیگه نمی‌خوای. که دیگه بهت حس نمی‌ده. بهت انرژی نمی‌ده. وادارت نمی‌کنه به جلو رفتن. به رفتن.
نمی‌دونم چی به سر گودرم اومده. هر چی حذف و اضافه می‌کنم، هر چی مثلا دست به سر و روش می‌کشم، هر چی می‌خوام اونی بشه که دلمُ ببره، نمی‌شه. نمی‌شه که نمی‌شه. خب مهمه برام. مگه آدم چند تا رفیق خوب و همیشگی مثل گودر داره؟ که همیشه بتونه باهاش باشه و همیشه دم دست باشه.
شاید یه روز صبح پاشم هر چی توشه بریزم دور و بگم از نو. شاید اونجوری بهتر باشه. اینجوری که نمیشه من هی بیام بشینم و بخونم و صفر کنم، بعد نه حالم خوب بشه و نه هیچی. نمیشه که. یه روز صبح.
  • حسن اجرایی

پدر

چهارشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۰، ۰۹:۱۲ ب.ظ
می‌گفت مادر عروس گلایه و درددل می‌کرده که چرا پدر دخترش و شوهرش در عروسی شرکت نکرده است. می‌گفت اشک ریخته و گریه کرده که هیچ‌وقت هم اگر نمی‌خواست بیاید، عروسی دخترش باید می‌آید. گفتم کسی که هیچ‌وقت نبوده، چه فرقی می‌کند برایش عروسی و غیر عروسی.
حالا نه فکر کنی طلاق گرفته باشند. مرد، زن دوم گرفته و رفته و پشت سرش را هم نگاه نکرده دیگر.
امروز ایستاده بودم و کوه ظرف‌ها را می‌شستم. یادم آمد پسرشان غرق شده بود و دیگر زنده نبود. باید بگویم مُرده بود؟ :( رفتم خانه‌شان برای تسلیت. پدرشان آنجا بود. می‌شناختمش. سلام کردم باهاش. اما حواسم نبود که این مرد پدر کسی است که دیگر نیست و باید بهش تسلیت بگویم. یادم نبود. رفتم و به مادرش تسلیت گفتم. بعد که از خانه بیرون آمدم، یادم آمد پدرش هم آنجا بود.
  • حسن اجرایی

کور

چهارشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۰، ۰۸:۳۲ ب.ظ
ما فقط دیر فهمیدیم. البته همه‌اش تقصیر ما نبود. آنها هم ریاکار و دورو و اهل تزویر بودند وگرنه ما مرض نداشتیم. گرچه تا همین جا هم باید امیدوار بود. اینکه همین قدر هم دست از تزویر برداشته‌اند که همهٔ وردپرس و بلاگر را فیلتر کنند، اتفاق خوبی است. خوشحالم که بالاخره قیف را وارونه کردند و به جای آنکه یکی یکی بخواهند فیلتر کنند، همه را فیلتر کردند.
روز به روز و هفته به هفته، بیشتر شیرفهم‌مان می‌کنند اینان که قانون و آیین‌نامه و ساماندهی و غیره کشک مسلم ماست، و همهٔ حق‌های مسلم مال آنهاست؛ آنهایی که امنیت ملی را تشخیص می‌دهند و می‌فهمند چه کسانی آدم‌خوب‌ها و هستند و چه کسانی آدم‌بدها.
من در این صفحه نه از سیاست گفتم و نه از امنیت ملی و نه از فساد و تباهی و کثافت و قانون. نه از سیاست‌مداران گفتم و نه از چوب‌مداران و نه از فحش‌مداران. من اینجا از خودم گفتم و خودم را نوشتم. کاش زودتر می‌فهمیدیم که همین حرف‌های ساده و دور همی و بی قضاوت و بی‌ربط به امنیت ملی هم می‌تواند خطرناک باشد برای آنها. همین حرف‌های ساده هم شاید آتشی باشد به جان آنها. چه می‌دانیم ما.
همهٔ اینها را گفتم که بگویم دیگر اینجا چیزی نمی‌نویسم و از این به بعد اینجا: http://delnaha.com می‌نویسم. خوراک آنجا هم این است: http://delnaha.com/feed. امیدوارم شر این فیلترینگ کور از سر ما برداشته شود.
چهارشنبه 17 فروردین 90
  • حسن اجرایی

دمپایی+سوزن‌نخ

يكشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۰، ۰۵:۱۱ ب.ظ
تازه رفته بودیم خانه جدید. من هنوز این اسم‌ها را خوب نمی‌فهمم. نمی‌دانم حالا اینی که ما داریم بهارخواب است یا بالکن یا چیز دیگر. ولی همان جا یک دمپایی سیاه بود که یک تایش پاره بود اما می‌شد پوشید و ازش استفاده کرد. پارگی‌اش جلو می‌رفت و آن‌قدر جلو رفت تا لایهٔ رویی دمپایی کاملا دو تکه شد و دیگر نمی‌شد پوشید. سیاه بود و زیبا نبود اما نرم بود و ازش خوشم می‌آمد. دلم نمی‌آمد دورش بیندازم.
معطل بود دمپایی بیچاره. شاید دعا می‌کرد که تکلیفش را روشن کنیم. شاید زندگی در میان زباله‌ها را به این حال و روز ترجیح می‌داد که آنجا افتاده باشد و کسی ازش استفاده‌ای نکند. اما انگار کسی نبود که بهش توجه کند. اقبال بلندی داشت. چیزی انگار در وجودش بود که باید می‌ماند. نمی‌دانم.
چارهٔ کار، یک سوزن و چند متری نخ بود. آماده کردم و نشستم. دمپایی را قبل از اینکه بنشینم شستم و گذاشتم خشک بشود. شاید نیم ساعت طول کشید تا دو تکهٔ جدا شدهٔ لایه رویی دمپایی را به هم دوختم. دمپایی ما آماده است. می‌توانید با خیال راحت ازش استفاده کنید. حتی بهتر از اول. من تا امروز نمی‌فهمیدم یعنی چی که می‌گن همچین برات درستش کنم که از روز اولش بهتر بشه و شاید هنوز هم نفهمیده باشم، اما دمپایی در حالت عادی می‌تواند پاره بشود، اما آن دمپایی را چنان دوختم که بعید است هوس پاره شدن به سرش بزند.
خیلی دوست داشتم به جای بعید بگویم محال. بی‌خیال. ولی محض دلخوشی من برگرد و یک بار به جای بعید، محال بگذار و بخوان. با تشکر. :)
یک‌شنبه 7 فروردین 89
  • حسن اجرایی

کوه به آدم می‌رسه

يكشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۰، ۰۱:۰۱ ب.ظ
نمی‌فهمیدم یعنی چه. نمی‌توانستم بفهمم این چه اشکالی دارد و چه عیبی دارد که من بنویسم داریم می‌رویم سفر. حالا تو بگو راهیان نور یا چیز دیگر. چه فرقی می‌کند.
اگر درست یادم مانده باشد، روزهای آخر اسفند 86 بود. دقیق یادم نیست اما چه می‌توانستم نوشته باشم جز اینکه داریم با وبلاگ‌نویس‌ها می‌رویم اردوی راهیان نور و خیلی خوب است و کاش شما هم بیایید و از این حرف‌ها. نوشتم و فرستادم روی وبلاگ. کسی آمد و اعتراض کرد.
«کسی» که می‌گویم، منظورم یک آدم تازه از راه رسیده و ناشناس و اینها نبود. کسی بود که می‌شناختمش و برایم مهم بود. آمد و اعتراض کرد. یادم نیست چه‌ها گفت اما هر چه بود آن چند سطر نوشته‌ام را از روی وبلاگ برداشتم.
حالا چی شده که اینا رو می‌گم؟ حامد دو ساعت پیش توییت کرده که -خب لابد همراه اردوی بلاگ تا پلاک- نزدیک اندیمشک‌اند و می‌روند سمت دوکوهه. البته به فارسی ننوشته. حالا نه فکر کنی خیلی با کلاس است و بلد نیست فارسی حرف بزند! نه. گوشی‌ش فارسی بلد نیست.
من آن روز که آن نوشته را از روی وبلاگم برداشتم، شادی و شور رفتن را می‌فهمیدم، اما حس کسی که نمی‌رود یا می‌خواهد و نمی‌تواند برود و می‌بیند که دیگران دارند می‌روند را نمی‌فهمیدم. نمی‌توانستم بفهمم. اما نیم ساعت پیش که توییت حامد را دیدم، و دلم خواست بزنم توییترُ داغون کنم فهمیدم ها اون چی می‌گفته و شاید هم حس آن روزش را درک کردم.
بله. اینجوری است.
یک‌شنبه 7 فروردین 89
  • حسن اجرایی