سلام

آخرین مطالب

۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

شریعتی دیروز

دوشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۰، ۰۱:۵۴ ب.ظ
من از علی شریعتی بسیار آموخته‌ام. بسیار با او و نوشته‌ها و افکارش هم‌نشین شده‌ام و گفته‌هایش سال‌ها ذهن و زبانم را به خود مشغول داشته است. آن سال‌ها البته گذشته است و من آنچنان که آن روزها مشتاق و شیفته علی شریعتی بودم امروز نیستم. اما نمی‌توانم بگویم مدیون او نیستم و نوشتن‌ام مدیون او نیست و اگر با کلمه‌های او هم‌نشین نشده بودم چیزی از دست نداده بودم. نمی‌توانم بگویم و نمی‌خواهم.
اما علی شریعتی سال‌هاست در کنار مزار منسوب به حضرت زینب در حاشیه دمشق خفته است. سال‌هاست با ما زندگی نکرده است. سال‌هاست جامعه و مردم و سرزمینش را ندیده است و بنابراین نوشته‌هایش هم با مردم امروز سال‌ها فاصله دارد. اندیشه شریعتی گرچه هنوز زنده است، اما اندیشه دیروز است. جزیی از تاریخ شده و جز اندکی از آن، به کار امروز نمی‌آید.
چنگ زدن امروز ما به میراث شریعتی و دیگر نامداران دیروز، بزرگترین غفلت از امروز است؛ چرا که اندیشه‌ورزان بزرگ امروز را وانهاده‌ایم و دوای دردهای امروزمان را از مردان دیروز می‌خواهیم. کتاب‌خانه‌ها و کتاب‌فروشی‌ها گرچه به گرمی بازار زمانهٔ شریعتی نیست، اما بازار اندیشه بسیار گرم‌تر و پرآوازتر از دیروز است.
کار ساده‌ای نیست البته دل کندن از خوراک آمادهٔ امثال شریعتی و آموختن از معلمان جدید اندیشه امروز. چندان آسان نیست، اما سر زدن به کتاب‌خانه‌ها و ورق زدن حاصل اندیشه‌های مردان امروز، و گاه خواندن چند صفحه‌ای از گفته‌ها و گفتارهایشان زحمت چندانی ندارد.
مثال زدن دشوار است اما دوست دارم این کار را بکنم و چند نام بگویم که از نگاه خودم هر کدام تا حدی توانسته‌اند به سوال‌های امروز جامعه پاسخ بگویند؛ عماد افروغ، رضا داوری، محمد سروش محلاتی، رسول جعفریان، صادق زیباکلام و مهدوی هادوی.
  • حسن اجرایی

شاد

يكشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۰، ۰۹:۰۹ ب.ظ

می‌دانستم قرار است یک بسته پستی به دستم برسد. مطمئن که شاید نتوانم بگویم اما تا حدودی هم می‌دانستم که آخر اصلا از این آدمی که من می‌شناسم چه هدیه‌ای جز کتاب امکان دارد؟ می‌دانستم و منتظر بودم و کنجکاو بودم و این را هم بگویم که شک نداشتم آنچه از بسته پستی بیرون می‌کشم شادم می‌کند و تعجب می‌کنم.
همهٔ اینها را می‌دانستم اما نمی‌دانستم که ممکن است شاخم در بیاید از دیدن کتابی که از بستهٔ پستی بیرون کشیدم. در نوشتهٔ «شادی» گفتم «بعضی چیزها را نباید خرید. نباید پول داد برایش. نه که ارزشش را نداشته باشند و به کار نیایند و حقیر باشند و خریدن‌شان اسراف باشد؛ نه. بعضی چیزها چنان عزیزند که تنها باید هدیه گرفت. کسر شأن‌شان است خریده شدن.»
چند روزی بیشتر نیست که با کازو ایشی‌گورو آشنا شده‌ام. یک فیلم هم دیده‌ام همین روزها که از یکی از رمان‌های او اقتباس شده است. فیلم Never Let Me Go. اما دوست داشتم متن یکی از رمان‌هایش را هم بخوانم. چرا که به تجربه دریافته‌ام فیلم‌ها هر قدر هم جذاب و قوی و تاثیرگذار و کامل ساخته شده باشند، به پای متن رمان نمی‌رسند و فیلم نمی‌تواند آنچنان که رمان می‌تواند دست انسان را بگیرد و ببرد جایی که خودش می‌خواهد و فضایی که خودش ساخته است.
بگذریم. شادم. صاحب بازمانده روز کازو ایشی‌گورو آن هم با ترجمه نجف دریابندری شده‌ام. بعضی‌ها خدایان شادی‌دهی‌اند. شاد باشند همیشه. این را هم بگویم که برای آشنایی با کتاب بازمانده روز، نوشته‌ای با همین نام در خانه کتاب اشا را بخوانید.
  • حسن اجرایی

چای‌نامه

سه شنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۰، ۱۱:۳۶ ق.ظ
پیرمرد چای آورد. پیرمرد چای را گذاشت روی میز و رفت. گفتم ممنون. شاید هم گفتم خدا عمرتون بده. یادم نیست. چای را گذاشته‌ام بین کیبورد و خودم. گذاشته‌ام اینجا که تا وقت خوردنش برسد، هم نگاهش کنم و هم بویش کنم. بوی جوشیدگی می‌دهد. چای جوشیده دوست ندارم. چای جوشیده نمی‌خورم اصلا. اصلا خودم که باشم نمی‌گذارم چای بجوشد. زیرش را خاموش می‌کنم اگر ببینم دارد می‌جوشد. چای سرد نجوشیده را می‌شود با ریختن آب جوش گرمش کرد، اما چای جوشیده را تنها می‌توان دور ریخت. چای پیرمرد اما هنوز اینجاست. دلم نمی‌آید دورش بریزم یا به رویش بیاورم که چای جوشیده نمی‌خورم. وقت خوردنش رسیده. اصلا چه باک. چای چای است. باید خورد.
  • حسن اجرایی

شادی

يكشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۰، ۰۸:۵۴ ب.ظ

بعضی چیزها را نباید خرید. نباید پول داد برایش. نه که ارزشش را نداشته باشند و به کار نیایند و حقیر باشند و خریدن‌شان اسراف باشد؛ نه. بعضی چیزها چنان عزیزند که تنها باید هدیه گرفت. کسر شأن‌شان است خریده شدن.
خیلی وقت است کتاب «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» را فراوان می‌بینم. خود کتاب را از نزدیک دیده بودم. نقل قول‌های فراوانی ازش دیده و شنیده بودم. از آن کتاب‌هایی بود که دوست داشتم داشته باشم و بخوانم و لای کتاب‌های دوست‌داشتنی‌ام باشد و هر چند وقت یک بار برش دارم و ورق بزنم و چشم بدوزم به‌ش و چند سطری ازش بخوانم و بگذارم سر جایش.
همین چند روز پیش از یک دوست عزیز هدیه‌اش گرفتم. لحظهٔ خوشی بود. حس خوبی است که کتابی را دوست داشته باشی و هیچ‌کس هم نداند و به هیچ‌کس هم نگفته باشی و یهو کسی بیاید و بهت هدیه بدهد. چه شادی‌ای بیش از این؟
  • حسن اجرایی

دوست ندارم حدس بزنم

جمعه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۰، ۱۱:۵۳ ب.ظ
برای خودم هم عجیب بود که می‌توانستم به همین راحتی کتاب شعری که باهاش زندگی کرده بودم و در فضایش تنفس کرده بودم و با تک‌تک کلمه‌هاش هم‌صدا شده بودم را کنار بگذارم و فراموشش کنم و دیگر نه نامی ازش ببرم و نه نشانی از صفحه‌ها و کلمه‌هایش در حرف‌ها و رفتارهایم باشد.
تا امروز با هیچ دفتر و کتاب شعری به اندازه «سه دفتر فریدون مشیری» زندگی نکرده‌ام. از میان فراوان کتاب و دفتر شعری که ورق زده‌ام و خوانده‌ام، هیچ کدام به اندازه سه دفتر مشیری مسحورم نکرده و «شعر من» نبوده. با این همه، دو سال پیش با هر چه سختی کنارش گذاشتم. خداحافظی کردم باهاش. گرچه گه‌گاه و نیمه‌شب‌هایی یادی کرده‌ام ازش و کلمه‌هایی از ذهنم بازآورده‌ام و با خودم خوانده‌ام اما دیگر کنارم نبود و کنارش نبودم و در هوایش تنفس نمی‌کردم.
بازآوری ذهنی شعرهای مشیری، نشانه شده بود در این دو سال. نشانه است. هر وقت تک‌بیت‌ها یا تکه‌هایی از یک شعرش بی آنکه بخواهم خودش را جلو می‌انداخت، با خودم می‌گفتم باز چه مرگت شده که این چیزا برگشت؟ یا کنار خودم می‌نشستم و به خودم زل می‌زدم و می‌گفتم با ما باش. رو کن ته دلتُ. چیزی شده؟
در این دو ساله گاهی می‌آمد. گاهی. خیلی کم. شاید همه‌شان را که جمع بزنم ده بار نشود. این روزها اما فوران می‌کند مشیری. تصویرهای مات و کدر کلمه‌های مشیری سیل‌آساست این روزها و شب‌ها. چرا؟ خودم چیزی بروز نمی‌دهد بهم.
برای نمونه، «از خدا صدا نمی‌رسد»‌ فریدون مشیری را ببینید؛ از دفتر ابر و کوچه.
  • حسن اجرایی

همین امروز

پنجشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۰، ۰۱:۳۵ ق.ظ
همه چیز و همه چیز را هم که از من بگیرید، رؤیاهایم را نمی‌توانید. من گوشهٔ خانه‌ام اتاقی دارم که وقتی هیچ جای این خانهٔ بزرگ و پهناور جای ماندن و نفس کشیدن ندارد، می‌روم آنجا. خانه را می‌توانید خراب کنید. می‌توانید ویرانش کنید. به توپ ببندید. شخم بزنید. اما آن گوشه همچنان خواهد ماند. گرچه من خانه‌ای نخواهم داشت اما چه باک. خیلی‌ها خانه ندارند. مگر همهٔ آنها که خانه ندارند مرده‌اند؟ شادم که تنها نیستم. شادم که چون من فراوان است. نه. شاید فراوان نباشند. اما تنها هم نیستم. اصلا چه باک از تنهایی. ولی نه. تنها نیستم. دست‌کم در آن گوشه تنها نیستم. گوشه‌ای پر از دوست است. دوستانی که با من تفاوت می‌کنند. هر کدام‌شان از جهانی دیگرند. اما همچنان دوست‌اند. دوستانی که نمی‌گویند اگر از گل مریم خوشت بیاید با ما نباش. دوستانی که نمی‌گویند اگر از کوچه شماره ۵۳ گذشته باشی، با ما نشستنت معنایی ندارد. من به همین سهم اندک راضی‌ام. اندک نیست البته. فراوان است. گرچه یک گوشهٔ پرت و نادیدنی است. گوشه‌ای که تنها مال خودم است. تنها خودم می‌توانم ببینمش. تنها خودم. تنها دارایی من همین است. تنها دارایی نامیرای من همین است.
  • حسن اجرایی

روزی هزار بار

چهارشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۰، ۰۲:۲۳ ق.ظ
دوستی و رفاقتی نمی‌مونه با کسی که با پای خودش مرز رفاقتُ له می‌کنه. تو بگو یه بار.
  • حسن اجرایی

دارید وقت تلف می‌کنید

شنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۰، ۰۸:۱۸ ق.ظ
برای انجام وظیفه عجله داشت. شاید تقصیری هم نداشت. آن روزها آسان‌ترین حربه برای کشاندن امثال من به دوره‌های (مثلا) روش تحقیق، روش نویسندگی، روش سخنرانی و غیره، حرف زدن از شبهه‌های اینترنتی بود و گفتن اینکه مثلا چند هزار سایت دارند شبهه‌پراکنی می‌کنند و ما باید خودمان را تجهیز کنیم و به کمک کسانی بشتابیم که دارند به شبهات دنیا جواب می‌دهند.
اوایل دهه هشتاد بود. یک حلقه بیست نفره بودیم در «دفتر طلاب فارس»، و بر محور کتاب «روشها»ی جواد محدثی، هر هفته پنج‌شنبه‌ها دور هم جمع می‌شدیم و کسی در نقش استاد این کتاب را بازخوانی می‌کرد و به ما آموزش می‌داد. بعد از این دوره هم البته دوره‌های دیگری مانند ولایت فقیه تشکیل شد و موضوعات دیگر.
هر چند وقت یک بار یادش می‌آمد که برای چه آمده و دارد این دوره را می‌گذراند. بعد وقتی می‌دید همه چیز دارد آرام پیش می‌رود و معلوم نیست کی قرار است برویم سراغ هدف اصلی، یهو بانگ برمی‌آورد که این بحثا رو ول کنید. چرا ما خودمونُ اسیر این بحثای سطحی و دم دستی کردیم. پس کی قراره ما بریم شبهات دنیا رو جواب بدیم. به جای این همه خرج و صرف وقت، به ما اینترنت بدید تا بریم به شبهه‌ها جواب بدیم. با اینترنت هم آشنا نبود البته.
یادش به خیر. دلم برای آقای محسنی و محسن مکارم تنگ شد. دو انسان مجاهد، مخلص و خستگی‌ناپذیر.
  • حسن اجرایی

سوت و کور

پنجشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۰، ۱۱:۴۷ ب.ظ
با بعضی دوست‌ها تنها می‌توان از شادی‌ها گفت. تنها می‌توان از لحظه‌های خوشی و سرخوشی و سپیدی گفت. بعضی دوست‌ها تنها وقتی به یاد می‌آیند که بخواهی تفریح کنی. بخواهی خوش باشی چند دقیقه. لای کلمه‌ها اشکی هم اگر ریختی، از شادی باشد و غمی هم اگر آمد زود برود.
همچه دوستانی بی‌خبر می‌مانند ازت وقتی چند روزی خوش نباشی. وقتی چند روزی بهانه‌ای برای شادی نداشته باشی. وقتی چند روز یا حتی بیشتر کلمه‌هایت زنده و سرزنده نباشند.
اینجا از آن دوست‌هاست. وقتی سوت و کور می‌ماند، می‌فهمم خوش نیستم. سرخوش نیستم. می‌فهمم حرفی ندارم جز سکوت. جز اینکه بیایم اینجا بنشینم و صفحه نوشتهٔ تازه را باز کنم و بروم سراغ صفحه‌های دیگر و چیزی ننویسم و هیچ و هیچ و هیچ.
  • حسن اجرایی