سلام

آخرین مطالب

۵۰ مطلب با موضوع «dide o shenide» ثبت شده است

مارگزیده چنگ می‌زند به ریسمان سیاه و سفید

جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۹:۰۴ ب.ظ
اگر معجزه‌ای رخ ندهد، امسال آخرین سالی است که با ریاست جمهوری محمود احمدی‌نژاد به آخر می‌رسد. رییس جمهوری که بردارهای سیاست ایرانی را بی‌پروا جابجا کرد و در قامت یک شخصیت اصولگرا، توانست از پشتیبانی و پشتگرمی جناح راست سنتی و اصولگرایان بهره‌برداری بی‌نظیری کند و در عین حال به آنها کمترین سود بدهد و با نشان دادن رفتاری پیچیده و غیرقابل انتظار، پرانگیزه‌ترین حامیان و مدافعان و سینه‌چاکانش را به دره سقوط و شکست بکشاند.
[caption id="attachment_949" align="alignleft" width="249" caption="چرا نباید از تاریخ عبرت گرفت؟"]چرا نباید از تاریخ عبرت گرفت؟[/caption]
محمود احمدی‌نژاد تا جایی که توانست خودش بود. تا جایی که خطوط قرمز سیاست ایرانی اجازه می‌داد، شعارهای خودش را سر داد و اسم‌هایی که می‌خواست را بر سر زبان‌ها انداخت و حتی در بسیاری موارد با زیرکی توانست حتی خطوط قرمز را سبز کند و همان کند که می‌خواهد. اما رییس دولت‌های نهم و دهم، همه این کارها را به تنهایی نمی‌توانست انجام بدهد، او گرچه چونان خاتمی نبود که رهبر اصلاحات خوانده شود و در قامت یک تئوریسین ظاهر شود، اما هر چه بود توانست جبهه‌ای فراگیر از گروه‌ها و جبهه‌های سیاسی را دست‌کم در دور اول ریاست جمهوری‌اش به صف کند تا بی چون و چرا تابع او باشند و حتی اگر زشتی و کژی‌ای دیدند، دم بر نیاورند.
جناح راست سنتی و اصولگرایان، نشان دادند که چنان دلباخته دلبستگی‌های گروهی و صنفی‌اند که حاضرند آبروی سیاسی خود را به پای کسی بریزند که حتی حرمت ریش‌سفیدی آنها را نیز نگه نمی‌دارد؛ همه آنها که خود را دلسوز نظام و انقلاب می‌دانستند، خود را به سبد احمدی‌نژاد افزودند و به او قدرتی بخشیدند که -تقریبا- در میان رؤسای جمهور بعد از انقلاب بی‌سابقه بود. چنان قدرتی که منتقدان منصف و دلسوز را نیز به حاشیه راند و خاطره حمایت‌های بی‌دریغ جناح راست از اکبر هاشمی رفسنجانی در قامت رییس جمهور را زنده کرد. حمایت‌ها و پشتیبانی‌های افراطی‌ای که از مخالف هاشمی دشمن پیغمبر ساخت و از منتقدین احمدی‌نژاد، دشمن دین و اسلام و کشور، و خودباخته و خودفروخته و فتنه‌گر و هزار فحش و ناسزای دیگر.
سیاست میدان معامله است؛ میدان داد و ستد. آیا جناح راست، محافظه‌کاران، اصولگرایان یا هر اسم و عنوان دیگری که می‌توان بر حامیان پیرهن‌چاک احمدی‌نژاد گذاشت، در برابر آنچه داده‌اند، و آنچه پیش پای احمدی‌نژاد ذبح کرده‌اند چیزی به دست آورده‌اند؟ آیا محمود احمدی‌نژاد توانست رییس جمهوری باشد که حامیان و پیرهن‌دریدگان راه و روش او بتوانند به سیاست‌ها و رفتارهایش افتخار کنند؟ آیا برای طیف سیاسی‌ای که همه آبرویش را فدای خاک پای احمدی‌نژاد کرد و تندترین حرکاتش را هم به روی خودش نیاورد، رمقی مانده تا به کار ادامه عمر سیاسی‌شان بیاید؟
این جناح سیاسی البته ثابت کرد که مهم‌ترین و تاثیرگذارترین مسائل اقتصادی، سیاسی و امنیتی که در دور اول دولت احمدی‌نژاد پیش آمد نمی‌تواند آنها را راضی کند تا کمترین حرکتی در برابر دولت احمدی‌نژاد کنند اما نوبت که به مسائلی از قبیل اسفندیار رحیم مشایی رسید، همه شمشیر شدند و به صورت احمدی‌نژاد و یارانش فرو رفتند. گرچه در همان زمان هم برخی از سینه‌چاکان خدمت و عدالت تلاش می‌کردند خاری به چشم احمدی‌نژاد نباشند و تنها یاران «انحرافی‌»اش را خارباران کنند.
باید راضی بود و امیدوار؛ اما نباید انتظار داشت که این جماعت، از معامله‌ای که در آن باخته‌اند عبرت بگیرند. نباید انتظار داشت که شکست سنگین پروژه‌های آبروبر جناح راست و اصولگرایان، در حمایت بی قید و شرط از دولت‌های هاشمی و احمدی‌نژاد آنها را بترساند. می‌گویند ما مأمور به وظیفه‌ایم، نه نتیجه. مأمورند همه آبروی خویش را به پای کسی بریزند که معلوم نیست دو روز بعد چه بگوید و چه بخواهد و در پی چه باشد. وظیفه‌ٔ دینی، ملی و غیره‌شان اقتضا می‌کند از همه اشتباه‌ها و ناراستی‌ها و کجی‌های او تا جایی که می‌توانند و می‌شود و امکان می‌یابند دفاع کنند و بعد که همه امیدها و آرزوهایشان به باد رفت، بگویند احمدی‌نژاد امروز آنی نیست که ما دیروز پیرهن‌چاک او بودیم.
امروز همان‌ها که تا پای جان فدایی محمود احمدی‌نژاد بودند، و شاید از ترس اصلاح‌طلبان و به قصد حذف همیشگی آنها از ساختار قدرت، همه آنچه داشتند به پای او ریختند، بیشترشان خون دل می‌خورند و کلمه‌هایشان یارای گفتن آنچه در دلشان می‌گذرد ندارد؛ بیشترشان می‌دانند همه آنچه بر سرشان آمده کابوسی بوده که آنها آجرهایش را چیده‌اند. بیشترشان می‌دانند که «مهرورزی، عدالت‌گستری، خدمت‌رسانی بی‌منت و اخلاق‌مداری»، تنها شعار بود و شعار؛ آن هم برای پر کردن لشکر سینه‌چاکان، تا همه منتقدان و مخالفان احمدی‌نژاد و دولت عدالت و مهرورزی را بتوان مخالفان عدالت نامید و حتی مهمترین وزرای کابینه دولت عدالت را نیز به محض بروز کوچک‌ترین اختلاف نظرها به سبد مخالفان عدالت انداخت.
ریاست جمهوری محمود احمدی‌نژاد یک سال و چند ماه دیگر پایان می‌پذیرد و باید منتظر طبقه نوظهوری از سینه‌چاکان و فداییان باشیم که رییس جمهور بعدی را چند سال همچون پیامبر عصر جدید بستایند و عیب و ایرادها و نقص‌هایش را بپوشانند و منتقدان و مخالفانش را به طعن و نیرنگ و نیزه ادب کنند و سر آخر هم از او غول بسازند و به سراغ دیگری بروند و این بازی همچنان ادامه پیدا کند تا سیاست ایرانی همچنان تابعی از سرگرمی باشد.
  • حسن اجرایی

نامدگان و رفتگان

دوشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۰، ۰۸:۲۹ ب.ظ
گفته‌اند و می‌گویند که محمود احمدی‌نژاد چنان رفتار کرده و مراوده‌اش با جهان و قدرت‌‌های بزرگ را چنان سامان داده که بهانه‌های فراوانی ساخته برای آنکه ایران به سرزمینی منزوی‌تر و بی‌پناه‌تر تبدیل شود. می‌گویند محمود احمدی‌نژاد حتی اگر فکر می‌کند درست‌ترین و بهترین رفتار و گفتار را هم دارد، در شرایطی که جهان در دستان قدرت‌های بزرگ است و به راحتی می‌توانند ایران را زیر فشار و تحریم و باران قطعنامه بگیرند، نباید آنها را علیه ایران بشوراند و بهانه به دستشان بدهد.
بسیاری از همینان که همین‌ها را به احمدی‌نژاد می‌گویند، در این باره خاتمی را تحسین می‌کنند که با جهان از در گفتگو و تنش‌زدایی درآمد و ده‌ها سفارتخانه بی سفیر به جا مانده از ریاست جمهوری هاشمی را از متروکه شدن نجات داد و به جای ادامه درگیری‌های گذشته و آغاز جدال‌های تازه، بازی را برد-برد در پیش گرفت و دست از کینه‌توزی برداشت و دست‌کم بهانه به دست قدرت‌های زورگو نداد.
سیدمحمد خاتمی البته نه تنها در سیاست خارجی که حتی در سیاست داخلی هم نشان داده به دنبال ادامه دادن جدال‌های گذشته و آغاز درگیری‌های تازه نیست، و شاید همان رفتار را در میانهٔ بحران‌های داخلی هم در پیش گرفته است. بحران‌هایی که کسانی دیگر از جنس خاتمی، به گونه‌ای کاملا متفاوت با آن مواجه شده‌اند. و خاتمی را به سازشکاری و بی‌مایگی متهم کرده‌اند.
گروهی از همان‌ها که رفتار محمود احمدی‌نژاد را سالها تقبیح می‌کردند و سیاست خارجی او را تمثال روشن تنش‌زایی و غوغاسالاری می‌دانستند، و او را متهم به ساختن بهانه برای زورگویان می‌کردند، خود در بحران‌های داخلی و در مواجهه با شرایط سخت سیاست داخلی، چنان کردند که چندان تفاوتی با رفتار احمدی‌نژاد در سیاست خارجی‌اش نداشت و شاید بیش از آنکه رفتار محمود احمدی‌نژاد ایران را در جهان منزوی کرده، رفتار آنها به انزوای بی‌سابقه‌شان در ایران انجامیده است. چه تفاوتی است میان محمود احمدی‌نژاد در میانهٔ بحران سیاست خارجی و میرحسین موسوی در میانهٔ بحران داخلی؟
  • حسن اجرایی

در همین حد

سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۸۹، ۰۳:۵۰ ب.ظ

1- سعایت‌پیشگان بسیار پرتلاش و مسئولیت‌شناس، انگار علاقه‌ای به استفاده از امکانات سادهٔ انسانی ندارند؛ و ترجیح می‌دهند برای گفتن حرف‌هایشان، از گفت و گوی رو در رو یا ایمیل یا تلفن کمک نگیرند. اما این دلیل نمی‌شود که مسئولیت‌هاشان را انجام ندهند. اینجا می‌نشینند و می‌گویند فلانی در انتخابات طرفدار موسوی بوده است و آنجا می‌نشینند و می‌گویند فلانی سبز شده است و یک جای دیگر هم لابد حرف‌هایی دیگر.

البته سعایت‌پیشگان بسیار پرتلاش، باید خیلی کول، باحال، بامزه، بانمک، خوش‌حال، خوش‌نمک، و غیره باشند که همچه حرف‌های بانمکی بزنند. ولی درک کنید که مسئولیت‌شناسی این حرف‌ها سرش نمی‌شود. برای انجام بعضی مسئولیت‌ها، حتی باید دروغ گفت، حتی باید تهمت زد، و حتی باید دروغ‌های شاخ‌دار کودکانه گفت. حالا اینکه دروغگو و تهمت‌زن و غیبت‌کن، موفق به کسب مدال «فاسق» می‌شود هم چندان اهمیتی ندارد لابد براشان.

2- وبلاگ‌ام چند روزی است فیلتر شده. پیگیری کرده‌ام و تا اینجا می‌گویند توی لیستی هستم که باید کارشناس ببیند و نظر بدهد که آیا وبلاگ‌ام پاک‌سازی شده یا نه. هنوز دقیقا نمی‌دانم کدام نوشته‌ام دست‌مایهٔ کمک بازدیدهای ناچیز اینجا به بالا رفتن رتبهٔ بازدید صفحهٔ مورد نظر شده است. البته بنابر گفته‌های یک نفر، تقریبا متوجه شدم قضیه از چه قرار بوده است. به هر حال نوشتهٔ مورد نظر را از وبلاگ‌ام برداشتم.

اگر آنچه به من گفته شده درست باشد، فیلتر شدن اینجا به نظر من کاملا اشتباه و نتیجهٔ‌ یک سوءتفاهم بزرگ و البته تلخ بوده است. چرا که به زعم آنان دلیل، و به اعتقاد من بهانهٔ حضرات برای فیلتر کردن اینجا را نه می‌توان به ظاهر آن نوشتهٔ من مستند کرد، و نه می‌توان از لابه‌لای تشبیه‌ها و استعارات، آن نوشته را موصوف به آن وصف شناخت. گرچه من همچنان منتظرم تا دلیل فیلتر شدن اینجا را مستقیما از آنها بشنوم.

3- سال گذشته چند سطر نوشته‌ام و عنوان‌اش را گذاشتم «همهٔ وجوه مسئله». اینجا می‌توانید بخوانید. پس از آن، برایم بسیار جالب و آموزنده بود که بسیاری از آنها که خود را معتقد، پیرو و ملتزم به ولایت فقیه می‌دانند، نگاه کاملا سیاسی عرفی، و در بسیاری مسایل نگاه نظامی به این موضوع دارند؛ نه معرفتی و کلامی و اعتقادی. جالب بود چرا که می‌دیدم با یک مسئلهٔ کاملا اعتقادی و معرفتی، رفتاری می‌کنند که گویا تعریف‌شان از «اعتقاد» به جای آنکه مبتنی بر فهم و باور قلبی و عقلی یا عقلایی باشد، تنها مبتنی بر رفتار و نمایش و ادعاست.

برایم بسیار آموزنده بود وقتی می‌دیدم کسانی مسئول تقسیم برچسب‌هایی مانند «ضدولایت فقیه»، «ضدانقلاب» و غیره شده‌اند، که علاوه بر آنکه هیچ تفاوتی میان اعتقاد به ولایت فقیه، و التزام به آن قایل نیستند، هیچ التزام رفتاری‌ای هم ندارند، و تنها نشانهٔ اعتقادشان به ولایت فقیه، ادعا و نمایشی است که دارند. و آموزنده‌تر آنکه بارها در زبان و نگاه کسانی متهم به عدم اعتقاد به ولایت فقیه شدم که التزام نداشتن‌شان به ولایت فقیه، روشن بود. و به‌تان حق می‌دهم اگر باور نکنید؛ اما کسانی را مسئول تقسیم همین برچسب‌ها دیدم که حتی مسلمان نبودند؛ چه رسد به شیعه و معتقد به ولایت فقیه. گویا راه میان‌بر قبولی ادعای ولایت‌پذیری بعضی‌ها، این است که به چند نفر بی هیچ دلیلی برچسب ولایت‌ناپذیری و غیره بچسبانند.

4- فراوان یاد گرفته‌ایم. فراوان یاد می‌گیریم. از تهمت شنیدن فراوان یاد گرفته‌ایم. از فیلتر شدن فراوان چیزها یاد گرفته‌ایم. البته خیلی چیزها هم از قبل یاد گرفته‌ایم؛ مثلا از منزوی شدن کسانی همچون عماد افروغ یا محمد خوش‌چهره. البته گلایه‌ای نمی‌توان از کسی داشت. اتفاقا شیرینی باورها و اعتقادات همین‌هاست که تنها شاهدش، حجت درونی‌ات باشد. حالا چه این اعتقاد، اسلام باشد، چه تشیع باشد، و چه ولایت فقیه.

  • حسن اجرایی

شاد بود

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۸۹، ۰۸:۲۰ ب.ظ

ایستاده بودم و خیابان را نگاه می‌کردم. راننده را نگاه می‌کردم. میله‌ها را نگاه می‌کردم. اتوبوس جای خوبی برای نشستن نیست؛ ایستادن هم. سه یا چهار ایستگاه تا پیاده شدن فاصله داشتم. راننده شاد بود. آرام بود. همه چیز خوب بود.

راننده بوق زد. خیابان شلوغ بود. دوباره بوق زد. دوباره بوق زد. کسی از پشت سر فریاد زد «مگه آزار داری» یا همچه چیزی. راننده باز هم خندید. راننده به افتخار آقای معترض باز هم بوق زد.

یک موتورسوار جلوش بود؛ در فاصلهٔ سه چهار متری بین اتوبوس ما و اتوبوس جلوی. موتورسوار نمی‌خواست سبقت بگیرد. راننده بوق زد. موتورسوار باز هم سبقت نگرفت. راننده بوق زد. راننده می‌خندید. راننده شاد بود. آرام بود.

  • حسن اجرایی

خدافس

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۸۹، ۰۷:۳۲ ب.ظ

خیلی کم پیش می‌آمد که برادرش بیاید. معمولا وقتی تنها می‌آمد، یعنی آمده یخ ببرد. اصلا برادر داشت؟ یا برادرش آن اندازه بزرگ نبود که بیاید یخ ببرد. نمی‌دانم.

یخچال نداشتند. خیلی چیزها نداشتند. پدر هم انگار نداشتند. خانه هم نداشتند. خیلی چیزها هم داشتند. سادگی داشتند. آرامش و افتادگی هم یادم هست که فراوان داشتند. لبخند هم.

از وقتی همسایه‌مان کوچ کرده بود به شهر، آدم‌ها و خانواده‌های جورواجوری را دیدیم و به‌شان خو گرفتیم و رفتیم و آمدیم. و آنها، همسایهٔ آن روزهای‌مان بودند. آن تابستان، مثل همیشهٔ آن وقت‌ها برق فراوان می‌رفت. ما همیشه یخ داشتیم. آنها همیشه یخ نداشتند.

این روزها چند نفری هستند که به جای «خداحافظ» یا «خدانگهدار» یا همچه کلمه‌هایی، می‌گویند «خدافس». و هر بار که می‌گویند و می‌شنوم یا می‌بینم، یاد آن روزها و آن دخترک می‌افتم.

دخترک می‌آمد و یخ می‌خواست. همان دم در می‌ایستاد و داخل خانه نمی‌آمد. فقط وقتی می‌آمد که با مادرش آمده باشد. یخ به‌ش می‌دادیم. لبخند می‌زد. برمی‌گشت به سمت در. و همیشه آخرین کلمه‌اش این بود: «خدافس». دو حرف آخر را سریع می‌گفت. وقتی می‌رفت می‌خندیدیم و به هم نگاه می‌کردیم و می‌گفتیم خدافیس.

  • حسن اجرایی

ماراتن سکوت

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۸۹، ۰۸:۵۰ ب.ظ

راحت‌ترین انتخاب این است که صبر کنی بیفتد، بعد بروی بالای سرش و فریاد بزنی و همه را خبر کنی وافتخار کنی که «من از اول‌اش هم می‌دانستم» و «می‌دانستم آخرش چه می‌شود» و این‌جور حرف‌ها.

سختی کار تنها این است که باید اولین نفری باشی که می‌گوید «من از اول‌اش هم می‌دانستم»، چون در این موارد فراوان‌اند کسانی که از اول‌اش می‌دانسته‌اند عاقبت‌اش افتادن بوده است.

اگر هم می‌خواهی سخت‌ترین کار را بکنی، و تن به تلخی بدهی، باید از همان اولین قدم نادرست، صدایت را بلند کنی. البته فراوان‌اند آنهایی که از همان اولین قدم ناراست متوجه می‌شوند، اما همه که مثل تو سری که درد نمی‌کند را نمی‌بندند.

تازه باید فکر کنی که اگر گفت «حالا من این همه درست راه رفتم، چیزی نگفتی، اومدی گیر دادی به این یکی؟» چه جوابی به‌ش بدهی. یا اگر گفت «اگه علی ساربونه، می‌دونه شترُ کجا بخوابونه»، چه  جوابی بدهی. و بسیار سخنانی از این دست.

این را هم یادت باشد؛ برای چندمین بار می‌گویم. همه می‌دانند، اما نمی‌خواهند حرفی بزنند. پس فکری هم به حال تنهایی خودت بکن. آن هم تنهایی در میان کسانی که کجی را می‌بینند اما وانمود می‌کنند نیست و در کمین لحظهٔ افتادن‌اند. بهتر نیست تو هم صبر کنی وقتی افتاد داد بزنی؟

  • حسن اجرایی

در مانده‌ایم عاجز و حیران به کار خویش

پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۸۹، ۰۲:۰۹ ب.ظ

شاید اصلا هیچ ارزشی برایت نداشته باشد، و شاید فکر کنی دارم بهانه می‌گیرم؛ اما اگر باور به حیاتی بودن‌اش نداشتم، نمی‌نوشتم. مهم هم نیست که تو ممکن است زندانی باشی و نتوانی اینجا را بخوانی و غیره.

کاش به جای نامه نوشتن، و نقد دیگران، اول به خودت نامه می‌نوشتی. یعنی من این را بیشتر دوست می‌داشتم. البته نه به خود امروزت؛ که خود امروزت را دست‌کم خودت قبول داری. کاش به خود دیروزت نامه می‌نوشتی. کاش به‌ش نامه می‌نوشتی و همهٔ باورهایی که آن روز داشت و امروز -فکر می‌کنی- غلط بود را فاش می‌کردی.

کاش با آرامش به خود دیروزت یادآوری می‌کردی که چه اشتباه‌ها که نکرده بود. کاش حتی تک‌تک کجی‌های خود دیروزت را ردیف می‌کردی تا من بدانم چه اتفاقی افتاده.

تو بیش از هر کس از خود دیروزت خبر داری. اگر هم نمی‌خواستی به‌ش نامه بنویسی و فاش‌اش کنی، کاش به‌ش اجازه می‌دادی که بیاید و خودش را توضیح بدهد. کاش قلم‌ات را به‌ش می‌دادی تا او بگوید جهان را چه‌گونه می‌دیده و چه‌گونه بازسازی ذهنی‌اش می‌کرده.

کاش پیش از آنکه خود امروزت جلوه کند، دست‌کم می‌فهمیدیم چه بلایی سر خود دیروزت آمد و چرا رهاش کردی و ازش دور شدی. من نیازمند شنیدن تحلیل خود امروزت، دربارهٔ خود دیروزت هستم. من حتی نیازمند شنیدن دفاعیات خود دیروزت در برابر خود امروزت هستم.

* تیتر از عبید زاکانی

مرتبط: بی حالت ب، انسانی نیست

  • حسن اجرایی

چایْ شمالی

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۸۹، ۰۵:۵۰ ق.ظ

اسم‌اش «چایْ شمالی» بود. البته این «چای» با آن چای زمین تا آسمان تفاوت دارد. معنی‌اش شاید بشود مزرعهٔ شمالی، یا باغ شمالی. دیوارهایش گلی بود، اتاق‌هایش تاریک بود، حتی شاید برق هم نداشت آن اوایل.

همه چیز خوب بود آنجا. انگار خود بهشت بود. باغی بود که برای منِ شایده ده دوازده ساله آخر دنیا بود و هیچوقت حتی هوس نکرده بودم آخرش را کشف کنم. مطمئن بودم این باغ انتها ندارد.

یک طرف باغ، درخت‌های پرتقال و لیموشیرین و نارنگی بود و یک طرف دیگرش نخل و پشت همهٔ اینها زمین گندم و جو.

سه تا حوض هم داشت برای آبیاری همهٔ اینها که از تلمبه آب می‌گرفت. تابستان‌ها که می‌رفتیم، توی آن هوای گرم و جنوبی، آرزوی‌مان بود که برویم توی حوض‌ها و شنا کنیم. و چه سخت بود دل کندن از آن حوض‌های سیمانی که ته‌شان لجن داشتند.

چیزی از آن روزها نمانده. همان طور که چیز زیادی از آن باغ هم نمانده.

  • حسن اجرایی

بیرون!

سه شنبه, ۹ شهریور ۱۳۸۹، ۱۰:۴۱ ب.ظ

کتاب‌خانه‌ها و کتاب‌فروشی‌ها و نمایشگاه‌های کتاب، همیشه دوست‌داشتنی و خواستنی‌اند. حتی برای آنها که هوس خواندن‌شان، هزار بار کمتر از هوس خریدن است، باز هم دیدن کتاب و ورق زدن‌اش، زیبا و خواستنی است.

«حکایت من و کتاب‌ها» در وبلاگ «مشرق خیال»، بهانه‌ای شد برای نوشته شدن این چند سطر. اولین جمله‌های آن نوشته را که خواندم، یاد روزهایی افتادم که بزرگ‌ترین لذت‌ام گشتن میان قفسه‌ها و کتاب‌های «بوستان کتاب» بود. نمایشگاهی دائمی، بزرگ و معمولا شلوغ، که کتاب‌های فراوان و متنوعی داشت و دارد. البته نه آنقدر متنوع و فراوان که از دیگران بی‌نیاز بشوی!

اولین سطر آن نوشته این است: «کتاب‌فروشی نباید زیاد بزرگ باشد. باید دنج، کوچک و جوری باشد که حجم زیاد کتاب‌هایی که به زور توی قفسه‌ها جا شده‌اند، وسوسه‌انگیز و دلربا باشد!»

همیشه دوست داشتم وقتی وارد کتاب‌فروشی‌ای می‌شوم، بتوانم کتاب‌ها را ورق بزنم، فهرست‌شان را نگاه کنم، حتی چند سطر از مقدمهٔ کتاب، یا چند سطر از نوشته‌های کتاب را بخوانم، و مجبور نباشم اسم کتاب را به فروشنده بگویم و او هم جوری برخورد کند که انگار چاره‌ای جز خریدن نیست.

بارها پیش آمده بود که هوس کرده بودم بروم «خانهٔ کتاب» یا «کتاب طه» و روبه‌روی قفسه‌ها بایستم و هر کدام از کتاب‌ها که وسوسه‌انگیز بودند را بردارم و ورقی بزنم و چند سطری ازشان بخوانم، اما نمی‌شد. نمی‌شد چون کتاب‌فروشی کوچک بود. چون نمایشگاه نبود. چون یا باید کتابی را می‌خواستی، یا اگر نمی‌خواستی، بیرون!

  • حسن اجرایی

بیمهٔ کیهان بودم

سه شنبه, ۹ شهریور ۱۳۸۹، ۰۳:۰۷ ق.ظ

1- من بیمه بودم. هر چه می‌خواندم و پای صحبت هر کسی می‌نشستم، می‌دانستم که آنها اشتباه می‌کنند. می‌دانستم درست همان است که خودم می‌دانم. خودم را نیازمند شنیدن می‌دانستم، اما نیازمند دانستن نمی‌دانستم. می‌دانستم راستی و درستی همین است که «کیهان» می‌گوید.

[caption id="attachment_807" align="alignleft" width="240" caption="مدیرمسئول روزنامهٔ کیهان، و نمایندهٔ ولی فقیه در موسسهٔ کیهان"][/caption]

روزنامهٔ محبوب‌ام «حیات نو» بود اما بیمهٔ کیهان بودم. از خواندن «شرق» لذت می‌بردم و گزارش‌های فرید مدرسی و اکبر منتجبی می‌توانست ساعت‌ها از اطراف‌ام جدایم کند. به همهٔ روزنامه‌ها دسترسی داشتم و تقریبا همه‌شان را ورق می‌زدم و نگاه می‌کردم، و صفحه‌بندی‌ها و چاپ‌های بسیار زیبا می‌دیدم و باز کیهان بود که ذهن‌ام را مرتب می‌کرد و شبهه‌ها را پاسخ می‌داد و از ذهن‌ام می‌راندشان.

2- کیهان به‌م آرامش می‌داد. از حیرت نجات‌ام می‌داد. کمک می‌کرد خیلی راحت به نتیجه برسم. خیلی راحت بدانم راه درست کدام است و راه غلط کدام است. اگر هم اشتباهی می‌کرد، یا اگر هم می‌دیدم نوشته‌هایش اشکالی دارد یا ادعای خلافی می‌کند، یا تندی و بی‌اخلاقی‌ای می‌کند، اطمینان داشتم که از روی عمد نبوده و «بالاخره توی این همه صفحه، چند تا اشتباه و تندی عادی‌ه».

خدمتی که کیهان می‌کرد، در برابر اشتباهات‌اش بسیار ناچیز بود. کیهان، برای منِ آن روزها، حقیقتا و بی‌ذره‌ای غلوّ، دریچه‌ای بود برای دیدن جهان. دریچه‌ای برای فهم ساده و روان از جهان جدید، و تحلیل روشن و بی‌تردید و احتمال و شاید از آنچه می‌دیدم و نمی‌دیدم.

آنچنان والهٔ این موجود بودم که هر جا حسین شریعتمداری سخنرانی‌ای داشت، می‌رفتم. خواه مسجد مدرسهٔ معصومیه باشد، یا مدرسهٔ حقانی، یا هر جای دیگر. و چه لذتی بالاتر از یک ساعت نشستن، و شنیدن اطلاعات و پشت پرده‌های ناگفتنی اصلاحات که او تنها ما را به سعادت شنیدن‌شان می‌رساند.

3- من بیمهٔ کیهان بودم و در دانشگاه کیهان درس خواندم. اما هیچ‌گاه نتوانستم مانند کیهان بنویسم. هیچ‌گاه نتوانستم در دانشگاه کیهان، یا جای دیگر، تدریس کیهان‌نگاری کنم، اما همین تجربهٔ تحصیل در کیهان، چیز کمی نیست. امروز شاید نزدیک به چهار یا پنج سال باشد که به تدریج از دانشگاه کیهان بیرون آمده‌ام، و بیمهٔ کیهان هم نیستم.

با این همه بسیار شادمان‌ام که دست‌کم می‌توانم محصلان و فارغ‌التحصیلان و مدرّسان کیهان امروز را از عمق جان درک کنم و بدانم که -متاسفانه یا خوشبختانه‌اش هیچ تفاوتی در اصلا مسئله ایجاد نمی‌کند- چه چیزی به‌شان انرژی می‌دهد، چه چیزی وادارشان می‌کند به تهمت و دروغ، و چه چیزی راضی و آرام نگه‌شان می‌دارد تا بتوانند با قدرت و بی‌افت و فرود راه‌شان را ادامه بدهند.

  • حسن اجرایی