سلام

آخرین مطالب

۴۷ مطلب با موضوع «حال» ثبت شده است

اینم یه مریضی دیگه

چهارشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۰، ۱۲:۴۴ ق.ظ
سال ۷۹ بود. سوم دبیرستان بودم. رفته بودیم اتاق تایپیست تا نشریه‌ای که من هم در آماده کردن مطالبش همکاری می‌کردم را بدهیم بهش. یادم نیست چه لزومی به حضور ما بود ولی ایستاده بودیم و نگاه می‌کردیم. آن روزها هنوز برایمان آن سرعت تایپ چیزی شبیه معجزه بود. آقای تایپیست که برخلاف ابروهای درهم‌کشیده و هیکل درشتش بی‌اندازه مهربان بود، اسمش ابراهیم و بود و فامیلی‌اش مثل یک دوم کادر مدرسه حیاتی. همین‌طور که تماشا می‌کردیم، چند بار دیدیم آقای تایپیست دارد اشتباه می‌نویسد. هی می‌گفتیم و تذکر می‌دادیم. بالاخره به حرف آمد که حواسم هست خودم. و بعد توضیح داد که برای زودتر تمام می‌شود اگر اول تایپ کند و بعد غلطها را اصلاح کند.

***

من نوشته‌ها را توی ذهنم آماده می‌کنم. همه جزئیات این نوشته را توی ذهنم آماده کرده‌ام و بعد همین الان که دارم تایپ می‌کنم، برایش کلمه انتخاب می‌کنم. حتی بعضی از کلمه‌ها که ممکن است مفهوم متن را عوض کنند هم را توی ذهنم آماده کرده‌ام از قبل. در این هفت سال وبلاگ‌نویسی و بیش از ده سال نوشتن پراکنده و الکی، به ده مورد نرسیده نوشته‌ای که اول نوشته باشم و بعد اصلاح کرده باشم. حتی نوشته‌هایی که برایم مهم بوده یا به سفارش کسی و جایی بوده و باید بهتر و مرتب‌تر از وبلاگ و اینها باشد را هم با همین روال نوشته‌ام. و هر بار از این عادت خودم حرص خورده‌ام، یاد آن حرف ابراهیم حیاتی افتاده‌ام و حسرت خورده‌ام که کاش توی مخم رفته بود حرفش. :)

  • حسن اجرایی
توی پارک کنار خانه‌مان نشسته بودم و مشغول نوشتن بودم. عجله داشتم و باید هر چه زودتر نتیجه کار را ایمیل می‌کردم. آمده بودم توی پارک که بتوانم بهتر و زودتر کارم را انجام بدهم و بعد بروم خانه.
آقای صاحبخانه داخل خانه سیگار نمی‌کشد. می‌آید بیرون و چرخی می‌زند و توی پارک قدمی می‌زند و سیگارش که تمام شد برمی‌گردد. البته حواسش هم به محله هست و نمی‌گذارد پارک کوچک گوشه کوچه، پاتوق معتادها و غیره شود.
دید که من روی این نیمکت‌های فلزی تازه رنگ خورده و تازه نصب شده نشسته‌ام و دارم می‌نویسم. منظورم از می‌نویسم، همان تایپ می‌کنم است. آمد و سلام کرد و حرف زد و همین‌طور که سیگار می‌کشید، از نگرانی‌هایش درباره پارک و فلان همسایه و فلان مستاجر آقای فلانی که نیمه شب فلان جور آدم با خودش می‌آورد و اینها گفت.
اشاره‌ای به نیمکت روبه‌رویی کرد و گفت همین امروز عصر دیده که یک نفر داشته یکی دو نوجوان را سیگاری می‌کرده و معلوم نیست سرنوشت اینها به کدام اعتیاد بکشد. من که می‌خواستم باهاش هم‌کلام بشوم تا رسم ادب به جا آورده باشم و فقط «آها» و «همین‌طوره» نگفته باشم، گفتم بله. اتفاقا کلی هم ته‌سیگار ریختن اینجا و رفتن.
پیش از آنکه من جمله کوتاهم را تمام کنم، آقای صاحبخانه هم سیگارش را تمام کرد و ته سیگار را انداخت زمین و زیر پایش له کرد. بعد انگار تازه حرف من به گوشش خورده باشد، خم شد و ته سیگار را برداشت و انداخت سطل آشغال. منُ میگی؟ دیگه خودت فکر کن چقدر شرمنده بودم که به خاطر حرف من مجبور شده سیگارش را بردارد و بیندازد سطل آشغال. البته به روی خودش نیاورد و دو ساعت تمام از زمین و آسمان حرف زد و رفت.
  • حسن اجرایی

چاله

جمعه, ۳۱ تیر ۱۳۹۰، ۰۳:۴۹ ق.ظ
هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. شاید هیچ‌کس نمی‌ترسید. یا شاید هیچ‌کس اندازه من نمی‌ترسید. تکان‌های هواپیما بیش از آنچه بود که فکر می‌کردم ممکن است اتفاق بیفتد. در یک پرواز دیگر هم تکان‌هایی بسیار شدیدتر از این دیده و حس کرده بودم اما این بار انگار بیشتر می‌ترسیدم و بیشتر وحشت‌زده بودم.
تکان‌ها همچنان ادامه داشت و لحظه‌ای همه چیز آرام می‌شد و باز آغاز می‌شد. از پنجره می‌دیدیم که داریم از میان ابرها رد می‌شویم و می‌گفتیم لابد به خاطر ابرهاست و مشکل خاصی نیست اما باز چند ثانیه تکان سخت و ترس‌آور از یادمان می‌برد که آنچه حس می‌کنیم ممکن است معمولی باشد. خبری از صدای آقای خلبان یا دیگر ساکنان کابین خلبان هم نبود.
یک لحظه احساس کردم تکان‌ها به حدی رسیده که کار تمام است. همچنان می‌ترسیدم. می‌ترسیدم البته خیلی کم است برای آن چند دقیقه و مخصوصا آن چند ثانیه که انگشت‌هایم را گذاشتم روی پیشانی و فکر کردم. به خودم گفتم کی بود می‌خواست بمیره و عین خیالشم نبود؟ کی بود؟ یادت رفته نکنه؟ همین حرف‌ها را به خودم زدم و خودم را راضی کردم. راضی شدم و خودم را آماده کردم برای تمام شدن. مطمئن بودم تنها به اندازه برداشتن انگشت‌هایم از پیشانی وقت باقی مانده. انگشت‌هایم را از پیشانی‌ام برداشتم و اطراف را نگاه کردم. تکان‌ها تمام شده بود. همه چیز آرام بود. آرام آرام.
  • حسن اجرایی

unfriend

پنجشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۰، ۱۰:۲۵ ب.ظ
تعجب نکردم از اینکه دیدم ده ماه است پدر شده. از اینکه کنار صفحه فیسبوک‌اش می‌شد دید که ده ماه است بچه‌دار شده. تعجبی نداشت. اما این خبری که می‌توانست خوب باشد، برای من آزاردهنده بود. انگار که زخمی تازه شود. انگار که کودکی ساعت‌ها گریه کرده باشد و بالاخره گریه‌اش بند آمده باشد و به اشاره‌ای یا به پریدن کلاغی باز به گریه افتاده باشد. حالا تو بگو حتی پس از چهار سال؟ چه فرقی می‌کند.
چهار سال از آخرین تماس تلفنی‌مان گذشته. اگر درست یادم مانده باشد البته. حتی هنوز یادم هست که کجا بودم. خبر داشتم که ازدواج کرده. اما بهم نگفته بود. نخواستم به روش بیاورم که می‌دانم. پرسیدم ازش که ازدواج نکرده‌ای؟ یا شاید پرسیده باشم کی ازدواج می‌کنی؟ و او گفت نه یا معلوم نیست. کاش این یکی را نمی‌گفت. کاش نمی‌گفت که فکر کردی بی‌خبرت می‌ذارم اگه ازدواج کنم؟ شاید هم بلد نبود بحث را عوض کند. چه می‌دانم.
هنوز به من خبر نداده که ازدواج کرده. آمده توی فیسبوک پیدایم کرده. سلام کرده. آمده که دوستی آن روزها را زنده کند. و من حس خوبی داشتم. چرا باید حس بدی می‌داشتم از دیدن یک دوست خوب چند سال پیش؟ حس خوب اما تا همان لحظه‌ای بود که دیدم کنار صفحه‌اش نوشته شده ده ماه است بچه دارد. من الان کینه‌ای‌ام؟ نه جدی. سوال دارم می‌کنم. اگه بگم از همون لحظه دنبال لینک لغو دوستی گشتم. منی که حتی نمی‌دانستم در فیسبوک چطور می‌شود دوستی با کسی را کنار نهاد. لینک آن‌فرند را پیدا کردم و تمام.
  • حسن اجرایی

همین

چهارشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۰، ۰۳:۱۷ ب.ظ
خودم هم نمی‌دانم چه‌م می‌شود اما با خودم کنار می‌آیم. به خودم حق می‌دهم که نخواهد به‌م بگوید یهو چه مرگش شده و چرا تا همین یک ساعت پیش همه چیز خوب بود و حالا خراب شده. بهش حق می‌دهم که بخواهد سکوت کند. کنارش می‌نشینم و نگاهش می‌کنم. هیچ کاری نمی‌توانم بکنم. نه می‌توانم حرف بزنم و نه حتی می‌توانم حرف نزنم. زمان کند می‌گذرد. شاید بهترین راه‌حل در همچه وقت‌هایی پناه بردن به خواب باشد. که بخوابم و دیگر حواسم به خودم نباشد. لازم نباشد حواسم را جمع کنم و کاری نکنم که آزار ببیند. می‌خوابم و وقتی بیدار می‌شوم، حالم خوب شده. تا اینجا می‌شود کنار آمد. می‌توانم با خودم کنار بیایم. دشواری از آنجا شروع می‌شود که کسی جز من و خودم بیاید وسط معرکه. من خودم را می‌شناسم و می‌دانم چه وقت‌هایی نباید سر به سرش بگذارم و حتی می‌دانم چه وقت‌هایی دوست دارد محل سگ هم بهش نگذارم و مثل دیوار از کنارش رد بشوم، اما دیگران نمی‌دانند. کار از آنجا دشوار می‌شود که کسی از من توضیح بخواهد که چرا؟ چی شده؟ چرا عوض شدی یهو؟ من چیزی گفتم که ناراحت شدی؟ کسی چیزی بهت گفته؟ ناراحتی؟ مریضی؟ چه مرگته بابا؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ چرا ساکتی؟ چرا گرفته‌ای؟ چرا اخمات تو همه؟ و هزار چرای هزار بار بدتر از عذاب جهنم دیگر که نمی‌دانم جواب‌شان چیست و حتی نمی‌توانم بگویم نمی‌دانم جواب‌شان چیست و اگر بگویم، می‌شنوم یعنی چی که نمی‌دونی. یعنی تو خودتم نمی‌دونی چته و چی شده؟ حرفا می‌زنیا. مگه می‌شه آدم نفهمه چش شده. بالاخره یه اتفاقی افتاده دیگه. حالا اصلا می‌شود توی همچه شرایطی گفت خودم می‌خواهد ساکت باشد و کسی محل سگ هم بهش نگذارد؟ اصلا مسموع است همچه حرفی؟ کی گوش می‌کند؟ کی باور می‌کند؟ کی قبول می‌کند اصلا؟ تازه اول‌الکلام است اگر بگویی اگر می‌خواهی کمکی بکنی ساکت باش و حرف نزن و بگذار بخوابم. داستان تازه از اینجا شروع می‌شود که چرا؟ به من بگو. اتفاقی افتاده؟ و باز همان سوال‌ها. حالا راه حل چیست؟ خب معلومه. باید حواست را جمع کنی. وقت‌هایی که حالت از همیشه خراب‌تر و داغون‌تر و ایناست هم باید مثل همیشه خوب و نایس و عالی بازی کنی. زندگی همین‌ه.
  • حسن اجرایی

شریعتی دیروز

دوشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۰، ۰۱:۵۴ ب.ظ
من از علی شریعتی بسیار آموخته‌ام. بسیار با او و نوشته‌ها و افکارش هم‌نشین شده‌ام و گفته‌هایش سال‌ها ذهن و زبانم را به خود مشغول داشته است. آن سال‌ها البته گذشته است و من آنچنان که آن روزها مشتاق و شیفته علی شریعتی بودم امروز نیستم. اما نمی‌توانم بگویم مدیون او نیستم و نوشتن‌ام مدیون او نیست و اگر با کلمه‌های او هم‌نشین نشده بودم چیزی از دست نداده بودم. نمی‌توانم بگویم و نمی‌خواهم.
اما علی شریعتی سال‌هاست در کنار مزار منسوب به حضرت زینب در حاشیه دمشق خفته است. سال‌هاست با ما زندگی نکرده است. سال‌هاست جامعه و مردم و سرزمینش را ندیده است و بنابراین نوشته‌هایش هم با مردم امروز سال‌ها فاصله دارد. اندیشه شریعتی گرچه هنوز زنده است، اما اندیشه دیروز است. جزیی از تاریخ شده و جز اندکی از آن، به کار امروز نمی‌آید.
چنگ زدن امروز ما به میراث شریعتی و دیگر نامداران دیروز، بزرگترین غفلت از امروز است؛ چرا که اندیشه‌ورزان بزرگ امروز را وانهاده‌ایم و دوای دردهای امروزمان را از مردان دیروز می‌خواهیم. کتاب‌خانه‌ها و کتاب‌فروشی‌ها گرچه به گرمی بازار زمانهٔ شریعتی نیست، اما بازار اندیشه بسیار گرم‌تر و پرآوازتر از دیروز است.
کار ساده‌ای نیست البته دل کندن از خوراک آمادهٔ امثال شریعتی و آموختن از معلمان جدید اندیشه امروز. چندان آسان نیست، اما سر زدن به کتاب‌خانه‌ها و ورق زدن حاصل اندیشه‌های مردان امروز، و گاه خواندن چند صفحه‌ای از گفته‌ها و گفتارهایشان زحمت چندانی ندارد.
مثال زدن دشوار است اما دوست دارم این کار را بکنم و چند نام بگویم که از نگاه خودم هر کدام تا حدی توانسته‌اند به سوال‌های امروز جامعه پاسخ بگویند؛ عماد افروغ، رضا داوری، محمد سروش محلاتی، رسول جعفریان، صادق زیباکلام و مهدوی هادوی.
  • حسن اجرایی

شاد

يكشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۰، ۰۹:۰۹ ب.ظ

می‌دانستم قرار است یک بسته پستی به دستم برسد. مطمئن که شاید نتوانم بگویم اما تا حدودی هم می‌دانستم که آخر اصلا از این آدمی که من می‌شناسم چه هدیه‌ای جز کتاب امکان دارد؟ می‌دانستم و منتظر بودم و کنجکاو بودم و این را هم بگویم که شک نداشتم آنچه از بسته پستی بیرون می‌کشم شادم می‌کند و تعجب می‌کنم.
همهٔ اینها را می‌دانستم اما نمی‌دانستم که ممکن است شاخم در بیاید از دیدن کتابی که از بستهٔ پستی بیرون کشیدم. در نوشتهٔ «شادی» گفتم «بعضی چیزها را نباید خرید. نباید پول داد برایش. نه که ارزشش را نداشته باشند و به کار نیایند و حقیر باشند و خریدن‌شان اسراف باشد؛ نه. بعضی چیزها چنان عزیزند که تنها باید هدیه گرفت. کسر شأن‌شان است خریده شدن.»
چند روزی بیشتر نیست که با کازو ایشی‌گورو آشنا شده‌ام. یک فیلم هم دیده‌ام همین روزها که از یکی از رمان‌های او اقتباس شده است. فیلم Never Let Me Go. اما دوست داشتم متن یکی از رمان‌هایش را هم بخوانم. چرا که به تجربه دریافته‌ام فیلم‌ها هر قدر هم جذاب و قوی و تاثیرگذار و کامل ساخته شده باشند، به پای متن رمان نمی‌رسند و فیلم نمی‌تواند آنچنان که رمان می‌تواند دست انسان را بگیرد و ببرد جایی که خودش می‌خواهد و فضایی که خودش ساخته است.
بگذریم. شادم. صاحب بازمانده روز کازو ایشی‌گورو آن هم با ترجمه نجف دریابندری شده‌ام. بعضی‌ها خدایان شادی‌دهی‌اند. شاد باشند همیشه. این را هم بگویم که برای آشنایی با کتاب بازمانده روز، نوشته‌ای با همین نام در خانه کتاب اشا را بخوانید.
  • حسن اجرایی

چای‌نامه

سه شنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۰، ۱۱:۳۶ ق.ظ
پیرمرد چای آورد. پیرمرد چای را گذاشت روی میز و رفت. گفتم ممنون. شاید هم گفتم خدا عمرتون بده. یادم نیست. چای را گذاشته‌ام بین کیبورد و خودم. گذاشته‌ام اینجا که تا وقت خوردنش برسد، هم نگاهش کنم و هم بویش کنم. بوی جوشیدگی می‌دهد. چای جوشیده دوست ندارم. چای جوشیده نمی‌خورم اصلا. اصلا خودم که باشم نمی‌گذارم چای بجوشد. زیرش را خاموش می‌کنم اگر ببینم دارد می‌جوشد. چای سرد نجوشیده را می‌شود با ریختن آب جوش گرمش کرد، اما چای جوشیده را تنها می‌توان دور ریخت. چای پیرمرد اما هنوز اینجاست. دلم نمی‌آید دورش بریزم یا به رویش بیاورم که چای جوشیده نمی‌خورم. وقت خوردنش رسیده. اصلا چه باک. چای چای است. باید خورد.
  • حسن اجرایی

شادی

يكشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۰، ۰۸:۵۴ ب.ظ

بعضی چیزها را نباید خرید. نباید پول داد برایش. نه که ارزشش را نداشته باشند و به کار نیایند و حقیر باشند و خریدن‌شان اسراف باشد؛ نه. بعضی چیزها چنان عزیزند که تنها باید هدیه گرفت. کسر شأن‌شان است خریده شدن.
خیلی وقت است کتاب «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» را فراوان می‌بینم. خود کتاب را از نزدیک دیده بودم. نقل قول‌های فراوانی ازش دیده و شنیده بودم. از آن کتاب‌هایی بود که دوست داشتم داشته باشم و بخوانم و لای کتاب‌های دوست‌داشتنی‌ام باشد و هر چند وقت یک بار برش دارم و ورق بزنم و چشم بدوزم به‌ش و چند سطری ازش بخوانم و بگذارم سر جایش.
همین چند روز پیش از یک دوست عزیز هدیه‌اش گرفتم. لحظهٔ خوشی بود. حس خوبی است که کتابی را دوست داشته باشی و هیچ‌کس هم نداند و به هیچ‌کس هم نگفته باشی و یهو کسی بیاید و بهت هدیه بدهد. چه شادی‌ای بیش از این؟
  • حسن اجرایی

دوست ندارم حدس بزنم

جمعه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۰، ۱۱:۵۳ ب.ظ
برای خودم هم عجیب بود که می‌توانستم به همین راحتی کتاب شعری که باهاش زندگی کرده بودم و در فضایش تنفس کرده بودم و با تک‌تک کلمه‌هاش هم‌صدا شده بودم را کنار بگذارم و فراموشش کنم و دیگر نه نامی ازش ببرم و نه نشانی از صفحه‌ها و کلمه‌هایش در حرف‌ها و رفتارهایم باشد.
تا امروز با هیچ دفتر و کتاب شعری به اندازه «سه دفتر فریدون مشیری» زندگی نکرده‌ام. از میان فراوان کتاب و دفتر شعری که ورق زده‌ام و خوانده‌ام، هیچ کدام به اندازه سه دفتر مشیری مسحورم نکرده و «شعر من» نبوده. با این همه، دو سال پیش با هر چه سختی کنارش گذاشتم. خداحافظی کردم باهاش. گرچه گه‌گاه و نیمه‌شب‌هایی یادی کرده‌ام ازش و کلمه‌هایی از ذهنم بازآورده‌ام و با خودم خوانده‌ام اما دیگر کنارم نبود و کنارش نبودم و در هوایش تنفس نمی‌کردم.
بازآوری ذهنی شعرهای مشیری، نشانه شده بود در این دو سال. نشانه است. هر وقت تک‌بیت‌ها یا تکه‌هایی از یک شعرش بی آنکه بخواهم خودش را جلو می‌انداخت، با خودم می‌گفتم باز چه مرگت شده که این چیزا برگشت؟ یا کنار خودم می‌نشستم و به خودم زل می‌زدم و می‌گفتم با ما باش. رو کن ته دلتُ. چیزی شده؟
در این دو ساله گاهی می‌آمد. گاهی. خیلی کم. شاید همه‌شان را که جمع بزنم ده بار نشود. این روزها اما فوران می‌کند مشیری. تصویرهای مات و کدر کلمه‌های مشیری سیل‌آساست این روزها و شب‌ها. چرا؟ خودم چیزی بروز نمی‌دهد بهم.
برای نمونه، «از خدا صدا نمی‌رسد»‌ فریدون مشیری را ببینید؛ از دفتر ابر و کوچه.
  • حسن اجرایی